بریم عسلم؟!
بریم عسلم؟!
شوکه شدم...به سوجون نگاه کردم..لبخند روی لبش محوشد...ته با همون لبخندشرو کرد سمت سوجون و دستشو سمتش دراز کرد
+از اشناییتون خوشوقتم...کیم تهیونگ...همسر رائل
سوجون یه لبخند الکی زد و با ته دست داد
+منم سوجونم...دوست دوران دبیرستان رائل...از اشناییتون خوشوقتم...
ته نگاهی به ساعتش انداخت و رو به من گفت:
+باید بریم خونه...من دیگه نمیتونم دووم بیارم...
هم خجالت کشیدم...هم نزدیک بود قلبم از جاش دربیاد...
روکردم سمت سوجون
+خو... خوشحال...شدم دیدمت
سوجونم یه لبخند الکی زد
+منم همینطور
و دستشو سمتم دراز کرد و دست دادیم
+دیگه باید برم... خداحافظ...
و رفت...ته دستشو ورداشت و رفت یکم عقبتر وایساد...
_اینکارات یعنی چی دقیقا؟!
+از چشماش معلوم بود میخواد ازت سو استفاده کنه
_عه بلدی از قصد ادمارو از چشماشون بخونی!؟
+اره
رفتم رو به روش وایسادم و چشامو درشت کردم
_خوب نگام کن بگو قصدم چیه...
زل زد توچشمام...چند ثانیه ک گذشت با کف دست زدم تو سرش...یهوخودشو کشید عقب...
_خب بگودیگه...چطور نفهمیدی قصدم چیه؟!
اومد سمتم و یه وجبیم وایساد...
+توچی؟ میخوای قصد منو بدونی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه نمیخوام...
یهو زیپ سوییشرتمو تا گردنم بالا کشید...
_دارمممم خفه میشم
+میخواستی اونطوری لباس نپوشی که سردت نشه
_من گفتم سردمه؟
+نگفتی ولی من خودم فهمیدم...
هرکی از کنارمون رد میشد با تعجب نگامون میکرد...
سریع نشستم رو نیمکت که بیشتر از این جلب توجه نکنم.. ته هم نشست کنارم...دوباره حواسم به بچه هایی ک داشتن بازیمیکردن پرت شد...
+بچه دوسداری؟!
_اوهوم...خیلی
+فکر نمیکردم حوصله بچه بزرگ کردن داشته باشی
_من بچه هارو دوسدارم
+خوشبحال بچهت
_چرا؟!
+چون بابای خوبی داره
_هنوز اصلا معلوم نیست باباش کیه
+دوسداری دختر باشه یا پسر؟!
_هرچی باشه دوسدارم
+من دوس دارم یه دختر داشته باشم یه پسر و دخترم دقیقا شبیه مامانش باشه...
_اوه...فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشی...
+اره...تو هیچی از من نمیدونی
_توعم همینطور
+من همه چیو راجبت میدونم
_رنگ مورد علاقم چیه؟!
سریع گفت:
+سفید...ابی
_چه غذایی دوسدارم؟!
+ماهی
_چی ناراحتم میکنه؟!
+دروغ...زیاد انتظار کشیدن
با تعجب رو کردم سمتش که شونه هاشو بالا انداخت
_تو اینارو از کجا میدونی؟!
+بلاخره دوسال زیر یه سقف زندگی کردیما
_خب پس یعنی اخلاق بقیه خدمتکارام میدونی دیگه؟!
+نه
_پس چطور راجب من میدونی؟!
+توکه خدمتکار نبودی...من همیشم بهت میگفتم که نمیخوام توخونه کار کنی...اما گوش نمیدادی
_ارهچون از ترحم بدم میاد
+ترحم نکردم بهت
#صدای_تو
#p50
شوکه شدم...به سوجون نگاه کردم..لبخند روی لبش محوشد...ته با همون لبخندشرو کرد سمت سوجون و دستشو سمتش دراز کرد
+از اشناییتون خوشوقتم...کیم تهیونگ...همسر رائل
سوجون یه لبخند الکی زد و با ته دست داد
+منم سوجونم...دوست دوران دبیرستان رائل...از اشناییتون خوشوقتم...
ته نگاهی به ساعتش انداخت و رو به من گفت:
+باید بریم خونه...من دیگه نمیتونم دووم بیارم...
هم خجالت کشیدم...هم نزدیک بود قلبم از جاش دربیاد...
روکردم سمت سوجون
+خو... خوشحال...شدم دیدمت
سوجونم یه لبخند الکی زد
+منم همینطور
و دستشو سمتم دراز کرد و دست دادیم
+دیگه باید برم... خداحافظ...
و رفت...ته دستشو ورداشت و رفت یکم عقبتر وایساد...
_اینکارات یعنی چی دقیقا؟!
+از چشماش معلوم بود میخواد ازت سو استفاده کنه
_عه بلدی از قصد ادمارو از چشماشون بخونی!؟
+اره
رفتم رو به روش وایسادم و چشامو درشت کردم
_خوب نگام کن بگو قصدم چیه...
زل زد توچشمام...چند ثانیه ک گذشت با کف دست زدم تو سرش...یهوخودشو کشید عقب...
_خب بگودیگه...چطور نفهمیدی قصدم چیه؟!
اومد سمتم و یه وجبیم وایساد...
+توچی؟ میخوای قصد منو بدونی؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه نمیخوام...
یهو زیپ سوییشرتمو تا گردنم بالا کشید...
_دارمممم خفه میشم
+میخواستی اونطوری لباس نپوشی که سردت نشه
_من گفتم سردمه؟
+نگفتی ولی من خودم فهمیدم...
هرکی از کنارمون رد میشد با تعجب نگامون میکرد...
سریع نشستم رو نیمکت که بیشتر از این جلب توجه نکنم.. ته هم نشست کنارم...دوباره حواسم به بچه هایی ک داشتن بازیمیکردن پرت شد...
+بچه دوسداری؟!
_اوهوم...خیلی
+فکر نمیکردم حوصله بچه بزرگ کردن داشته باشی
_من بچه هارو دوسدارم
+خوشبحال بچهت
_چرا؟!
+چون بابای خوبی داره
_هنوز اصلا معلوم نیست باباش کیه
+دوسداری دختر باشه یا پسر؟!
_هرچی باشه دوسدارم
+من دوس دارم یه دختر داشته باشم یه پسر و دخترم دقیقا شبیه مامانش باشه...
_اوه...فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشی...
+اره...تو هیچی از من نمیدونی
_توعم همینطور
+من همه چیو راجبت میدونم
_رنگ مورد علاقم چیه؟!
سریع گفت:
+سفید...ابی
_چه غذایی دوسدارم؟!
+ماهی
_چی ناراحتم میکنه؟!
+دروغ...زیاد انتظار کشیدن
با تعجب رو کردم سمتش که شونه هاشو بالا انداخت
_تو اینارو از کجا میدونی؟!
+بلاخره دوسال زیر یه سقف زندگی کردیما
_خب پس یعنی اخلاق بقیه خدمتکارام میدونی دیگه؟!
+نه
_پس چطور راجب من میدونی؟!
+توکه خدمتکار نبودی...من همیشم بهت میگفتم که نمیخوام توخونه کار کنی...اما گوش نمیدادی
_ارهچون از ترحم بدم میاد
+ترحم نکردم بهت
#صدای_تو
#p50
۶.۶k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.