the building infogyg پارت29
#the_building_infogyg #پارت29
چان
تعطیل شدیم سوار ماشین شدش زودتر
از بقیه دوستاش
جیهوپ:امروز بامن و سوک.نیومد مثل
قبل تو باهاش راه نرفتی
من:نه چون فرم لباس و آرم خاندانیم
خاص هست که کسی بهش کاری نداشته باشه
یونگ:مام همین فکر ومیکردیم اما
دیدیم نه خیلیا اصلا اینارو نمیدونن
میخواستن دخترارو گاز بگیرن
من:چیشد بعد شماها چی کارکردین
تهیونگ:گوش مالی حسابی دادیمشون
اما زیاد فک نکنم رویی خاندان هایی
دیگه تأثیری بزاره مخصوصا اونایی که
تازه اومدن
بک:درست میگه نمیتونیم خطر کنیم
چون یکیشون جانشین شاه دیگه اس
مثل تو
من:بعدا یه فکری راجبش میکنیم من
برم تمرینات مونده هنوز
جیهوپ:سر همین هیچ وقت از سلطنت خوشم نمیومد
من:خفه شو من رفتم
پسرا:بایی
سوار شدم دیدم چشماشو روهم
گذاشته ازش عجیب بود تو این یک
چند روز خوب فهمیدم بهم یک تیکه
میندازه کم کم وارد خونه شد دوید
سمت اتاقش میخواستم شمشیر
تمرینمو آماده کنیم که یهو بویی خون
به دماغم خورد بوش خیلی خاص
ومست کننده بود رفتم داخل اتاقش
گردنش جایی گاز داشت بهش توپیدم
اونم توپید نزدیکش رفتم ترسیده بود
گردنش هوس انگیز بود اما جاش نبود
اگه بترسه و منم خونش رو تمیز کنم اگه بترسه و منم خونش رو تمیز کنم
کلا احتمال فرارش بدون اهمیت بع
دوستاش.بالا میره بیخیال شدم رفتم
پایین منتظرش نشستم نشست روبه
روم
من:خوب؟
آچا:خوب چی؟
من:کی بود؟
آچا:خدایش کری میگم نمیشناختمش
داشتم تو سالن راه میفرتم کشیدتم بین باریکه هرچی تکون خوردم نشد با
پاهاش رفت رویی پام نمیتونستم جم
بخورم
من:ضعیفی توانایی نداری
آچا:آقا خفاشه اگه شماها خوناشام
نبودین و باما انسان ها فرق نمیکرد ژن تون تا الآن هزار بار از اون دروازه بسته شده فرار میکردم
من:قبول من از قدرتایی خفاشیم به
قول خودت استفاده نمیکنم بیامسابقه
آچا:باختی چی بهم میرسه
من:باهرکی بخوایی بجز دوستات دیدار کنی
آچا:قبوله
من:واگه من بردم؟
آچا:دیگه قول میدم بهت نمیگم خفاش
من:ارزش نداره اما قبوله
لباسایی تمرین سلطنتی پوشیدم
آچا:چه باحاله منم میخوام
من:برو بپوش اوناش
رفت لباسارو پوشید قیافش شبیه یکس شد.که پدربزرگ عکسشو قبل
سفر نشونم داد ولی نگفت راجبش
چیزی بهم رفتیم زمین مسابقه شروع
کردم واقعا قوی بود نزدیک بود
شکست بخورم یکم فقط یکم از قدرت
خوناشامیم نه نه درست نیس تا به
خودم اومدم دیدم رویی زمین افتادم
رویی شکمم نشسته نفس نفس میزد
آچا:قبول کن که شکست خوردی
من:آره قبول دارم
بلندشدش تا اومدم بگم قبول ندارم
برگشت
آچا:چون انسانی بازی کردی نمیتونی
بزنی زیرش بچه خفاش
من:درسته بگو چی میخوایی آچا:با خاندان کیم دیگه درارتباط باشم
من:منظورت نامجونه
آچا:آره
من:باشه
چان
تعطیل شدیم سوار ماشین شدش زودتر
از بقیه دوستاش
جیهوپ:امروز بامن و سوک.نیومد مثل
قبل تو باهاش راه نرفتی
من:نه چون فرم لباس و آرم خاندانیم
خاص هست که کسی بهش کاری نداشته باشه
یونگ:مام همین فکر ومیکردیم اما
دیدیم نه خیلیا اصلا اینارو نمیدونن
میخواستن دخترارو گاز بگیرن
من:چیشد بعد شماها چی کارکردین
تهیونگ:گوش مالی حسابی دادیمشون
اما زیاد فک نکنم رویی خاندان هایی
دیگه تأثیری بزاره مخصوصا اونایی که
تازه اومدن
بک:درست میگه نمیتونیم خطر کنیم
چون یکیشون جانشین شاه دیگه اس
مثل تو
من:بعدا یه فکری راجبش میکنیم من
برم تمرینات مونده هنوز
جیهوپ:سر همین هیچ وقت از سلطنت خوشم نمیومد
من:خفه شو من رفتم
پسرا:بایی
سوار شدم دیدم چشماشو روهم
گذاشته ازش عجیب بود تو این یک
چند روز خوب فهمیدم بهم یک تیکه
میندازه کم کم وارد خونه شد دوید
سمت اتاقش میخواستم شمشیر
تمرینمو آماده کنیم که یهو بویی خون
به دماغم خورد بوش خیلی خاص
ومست کننده بود رفتم داخل اتاقش
گردنش جایی گاز داشت بهش توپیدم
اونم توپید نزدیکش رفتم ترسیده بود
گردنش هوس انگیز بود اما جاش نبود
اگه بترسه و منم خونش رو تمیز کنم اگه بترسه و منم خونش رو تمیز کنم
کلا احتمال فرارش بدون اهمیت بع
دوستاش.بالا میره بیخیال شدم رفتم
پایین منتظرش نشستم نشست روبه
روم
من:خوب؟
آچا:خوب چی؟
من:کی بود؟
آچا:خدایش کری میگم نمیشناختمش
داشتم تو سالن راه میفرتم کشیدتم بین باریکه هرچی تکون خوردم نشد با
پاهاش رفت رویی پام نمیتونستم جم
بخورم
من:ضعیفی توانایی نداری
آچا:آقا خفاشه اگه شماها خوناشام
نبودین و باما انسان ها فرق نمیکرد ژن تون تا الآن هزار بار از اون دروازه بسته شده فرار میکردم
من:قبول من از قدرتایی خفاشیم به
قول خودت استفاده نمیکنم بیامسابقه
آچا:باختی چی بهم میرسه
من:باهرکی بخوایی بجز دوستات دیدار کنی
آچا:قبوله
من:واگه من بردم؟
آچا:دیگه قول میدم بهت نمیگم خفاش
من:ارزش نداره اما قبوله
لباسایی تمرین سلطنتی پوشیدم
آچا:چه باحاله منم میخوام
من:برو بپوش اوناش
رفت لباسارو پوشید قیافش شبیه یکس شد.که پدربزرگ عکسشو قبل
سفر نشونم داد ولی نگفت راجبش
چیزی بهم رفتیم زمین مسابقه شروع
کردم واقعا قوی بود نزدیک بود
شکست بخورم یکم فقط یکم از قدرت
خوناشامیم نه نه درست نیس تا به
خودم اومدم دیدم رویی زمین افتادم
رویی شکمم نشسته نفس نفس میزد
آچا:قبول کن که شکست خوردی
من:آره قبول دارم
بلندشدش تا اومدم بگم قبول ندارم
برگشت
آچا:چون انسانی بازی کردی نمیتونی
بزنی زیرش بچه خفاش
من:درسته بگو چی میخوایی آچا:با خاندان کیم دیگه درارتباط باشم
من:منظورت نامجونه
آچا:آره
من:باشه
۴.۱k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.