the building infogyg پارت31
#the_building_infogyg #پارت31
(از زبون نویسنده)
خیلی وقت بود کوک به دنیایی آدما
برگشته بود و ازش خبری نبود اما از
اون سمت نامجون وخواهرش ریتسکا
برگشته بودن هردویی اونا برعکس
بقیه آدمیزاد هارو محترم و موجودی
شگفت انگیز میدونستن نامجون از
لحظه ای که سوک و آچا رو دید خاص
بودن اونارو فهمید
اما جیمین شخصی که چان ازش بدش
میومد بی دلیل آیا اون لبخند که آچا
دیده بود که متعلق به مادرش بود
میتونست ربطی به اون وجیمین داشته باشه شاید آره شایدم نه کسی چه
میدونه آخر این داستان چه کسانی
زنده میمونن وکسانی میمیرن ..
مقر پادشاهی شیاطین در سکوت تاریک
همیشگیش فرو رفته بود اما چراغ
هایی روشن در کاخ سلطنتی به چشم
میخورد چراغ هایی روشن از اتاق
سلطنتی شاهزاده جیمین و همراهش
جین ومارک بود جیمین طول اتاق راه
میرفت برمیگشت
مارک:بشین دیگه اینقدر راه رفتی زمین به چیز اعظم رفت
جین:هویی باتوایم هاا
جیمین:چیه بنالین دیگه
جین:میگیم چته از وقتی ازدانشکده سلطنتی برگشتیم این مار به خودت
میپیچی
مارک:بگو ما دوستاتیم شاهزاده برفی
جیمین:صدبار گفتم اینو به من نگو
بزنم صدایی خفاش شب بدی
جین:وف موضوع جدیه
جیمین:اون پنج نفر که خاندان سلطنتی
خوناشا واصیل زاده هایی رده اول
ازشون مراقبت میکنه کین فهمیدی؟
مارک:اهم آره عمارشون درآوردم نرفته
عزیز دل ناظم شدم اون دختره که
تحت حمایت خاندان سلطنتی پارک آچا است
که در همون لحظه پادشاه پدربزرگ
جیمین از اونجا میگذشت تا اسم اینو شنید وارد اتاق شدش مارک و جین
ادایی احترام کردن
پادشاه:میشه منو با شاهزاده تنها
بزارین؟!
جین ومارک:اطاعت بااجازه شاهزاده و
سرورم
از اتاق خارج شدن پادشاه روکرد به
جیمین به نوه دورگه اش که خودش
انتخاب فرشته سیاه باشه
پادشاه:جیمین دنبال این دخترارو نگیر
جیمین:اما پدربزرگ باید انتقام اون
همه فرشته که توسط اونا سالانه کشته میشن گرفته بشه
پادشاه:تو از خیلی چیزا خبر نداری جیمین:بگین باخبر بشم
پادشاه:پارک جیمین همینی که گفتم
سفر پدربزرگ چان هم کم کم داشت به
پایان می رسید و بازگشتش حتما با
داستان هایی جدیدی همراه میشه
داستان هایی که حتی چان وآچا بقیه
انتظار اون ندارن اصلا! بلاخره هر ده
نفر بلاخره به اون عمارت سوخته مه
گرفته برمیگردن تا بفهمن کی مقصر
اصلیه این ماجراست کی باعث جدایی
و تبدیل اونا به خوناشام شده کی
دروازه هارو بازکرده این طلسم کی
تموم میشه
یونگ به سمت اتاق می.یونگ قدم
برمیداشت براش خیلی مبهم بود اگه
اونم مثل مادربزرگش متفاوته چرا چیزی از خودش بروز نمیده که صدایی ناله هایی می.یونگ بلند شدش به اتاق رفت
(از زبون نویسنده)
خیلی وقت بود کوک به دنیایی آدما
برگشته بود و ازش خبری نبود اما از
اون سمت نامجون وخواهرش ریتسکا
برگشته بودن هردویی اونا برعکس
بقیه آدمیزاد هارو محترم و موجودی
شگفت انگیز میدونستن نامجون از
لحظه ای که سوک و آچا رو دید خاص
بودن اونارو فهمید
اما جیمین شخصی که چان ازش بدش
میومد بی دلیل آیا اون لبخند که آچا
دیده بود که متعلق به مادرش بود
میتونست ربطی به اون وجیمین داشته باشه شاید آره شایدم نه کسی چه
میدونه آخر این داستان چه کسانی
زنده میمونن وکسانی میمیرن ..
مقر پادشاهی شیاطین در سکوت تاریک
همیشگیش فرو رفته بود اما چراغ
هایی روشن در کاخ سلطنتی به چشم
میخورد چراغ هایی روشن از اتاق
سلطنتی شاهزاده جیمین و همراهش
جین ومارک بود جیمین طول اتاق راه
میرفت برمیگشت
مارک:بشین دیگه اینقدر راه رفتی زمین به چیز اعظم رفت
جین:هویی باتوایم هاا
جیمین:چیه بنالین دیگه
جین:میگیم چته از وقتی ازدانشکده سلطنتی برگشتیم این مار به خودت
میپیچی
مارک:بگو ما دوستاتیم شاهزاده برفی
جیمین:صدبار گفتم اینو به من نگو
بزنم صدایی خفاش شب بدی
جین:وف موضوع جدیه
جیمین:اون پنج نفر که خاندان سلطنتی
خوناشا واصیل زاده هایی رده اول
ازشون مراقبت میکنه کین فهمیدی؟
مارک:اهم آره عمارشون درآوردم نرفته
عزیز دل ناظم شدم اون دختره که
تحت حمایت خاندان سلطنتی پارک آچا است
که در همون لحظه پادشاه پدربزرگ
جیمین از اونجا میگذشت تا اسم اینو شنید وارد اتاق شدش مارک و جین
ادایی احترام کردن
پادشاه:میشه منو با شاهزاده تنها
بزارین؟!
جین ومارک:اطاعت بااجازه شاهزاده و
سرورم
از اتاق خارج شدن پادشاه روکرد به
جیمین به نوه دورگه اش که خودش
انتخاب فرشته سیاه باشه
پادشاه:جیمین دنبال این دخترارو نگیر
جیمین:اما پدربزرگ باید انتقام اون
همه فرشته که توسط اونا سالانه کشته میشن گرفته بشه
پادشاه:تو از خیلی چیزا خبر نداری جیمین:بگین باخبر بشم
پادشاه:پارک جیمین همینی که گفتم
سفر پدربزرگ چان هم کم کم داشت به
پایان می رسید و بازگشتش حتما با
داستان هایی جدیدی همراه میشه
داستان هایی که حتی چان وآچا بقیه
انتظار اون ندارن اصلا! بلاخره هر ده
نفر بلاخره به اون عمارت سوخته مه
گرفته برمیگردن تا بفهمن کی مقصر
اصلیه این ماجراست کی باعث جدایی
و تبدیل اونا به خوناشام شده کی
دروازه هارو بازکرده این طلسم کی
تموم میشه
یونگ به سمت اتاق می.یونگ قدم
برمیداشت براش خیلی مبهم بود اگه
اونم مثل مادربزرگش متفاوته چرا چیزی از خودش بروز نمیده که صدایی ناله هایی می.یونگ بلند شدش به اتاق رفت
۵.۹k
۲۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.