♡flower of evil♡
♡flower of evil♡
part: 2
با شکم درد شدیدی از خواب بیدار شدم کمرم هم درد میکرد باید یه راه فرار از اون خونه پیدا میکردم نمیدونم چطوری ولی میخام فردا ازینجا فرار کنم داشتم با خوردم حرف میزدم که کوک هم بیدار شد
کوک: صبح بخیر بیب
ا.ت: صبح بخیر*عصبانیت
کوک: چرا عصبانی بیب
ا.ت: چون اعصابم ازت خورده و لطفا بهم نگو بیب*عصبانیت
کوک: ودف:/
از اتاق رفتم بیرون خدمتکار ها داشتن میز رو میچیدن منم رفتم کمکشون
خدمتکارها: ممنون خانم
ا.ت: خواهش میکنم*لبخند
کوک اومد پایین منم صندلی کنار کوک نشسته بودم کوک صدام کرد
کوک: ا.ت
ا.ت: هااا چیه چی میخای
کوک: بیا اینجا بشین
ا.ت: چ ن:/
کوک: اگه نیای شکنجت میکنما
ا.ت:.... :/
کوک: پس غذا نمیخورم تو هم نباید بخوری
چون خودم گرسنم بود تصمیم گرفتم برم بشینم پاهاشو باز کرد منم از خجالت عین گوجه شده بودم رفتم بین پاش نشستم نفس گرمش به موهام میخوردم قلقلکم میومد سریع غذامو خوردم و بلند شدم
کوک: کجا با این عجله
ا.ت: میخوام برم بالا
کوک: وایسا
ا.ت: :/
کوک: باهام بیا
ا.ت: چ ن:/
کوک دستمو محکم گرفت هر چی سعی کردم ستمو از دستش بکشم بیرون نشد
کوک: دوس داری این اتاق مال تو باشه؟؟
ا.ت: اره فقط لطفا تمش سیاه و سفید باشه
کوک: باشه فردا کارشو انجام میدم
ا.ت: چه عجب مهربون شدی؟!
کوک: اگه ناراحتی دیگه مهربونی از من نمیبینی
ا.ت: نه همینطوری باش
از اتاق رفتم بیرون همینجور تو حیاط را میرفتم ک بارون گرفت از خوشحالی اینکه بارون میباره میرقصیدم ساعت 3:30 بود یه پیام واسم اومد
شماره ناشناس: بیا تو سرما میخوری
ا.ت: چ ن:/(داوشمون فقط دو کلمه بلده"چ ن:/")
اون کوک بود ولی شماره منو از کجا داشت؟ ولش بعدا ازش میپرسم:/
سردم بود رفتم بالا تو اتاق کوک یه لباس از کمدش کمدش برداشتم و پوشیدم موهامو با شسوار خشک کردم کوک اومد تو بیا بریم کارت دارم
ا.ت: نمیخوام بیام
کوک: مجبوری
ا.ت: هیچم مجبور نیسم
کوک:پس یه سایز بزرگ لباس واست میخرم اوکی
ا.ت: چ باشه میام:/
رفتیم چند تا لباس راحتی چند تا لباس زیر چند تا لباس برای مهمونی کفش وسایل آرایش و.........(هر چیزی که یه دختر نیاز داره رو خریده:/)
کوک: مگه همه پولمو بدم ب ت:/
ا.ت: میتونستی نیای لباس بخری
کوک:__:/
ا.ت: همینی ک هس
رفتیم خونه ساعت 8:30 شده بود بارون هم همینطوری میبارید رفتم لب استخر نشستم و به آسمون نگا میکردم یاد گذشته افتادم بغض گلومو چنگ میزد عجیب بود بعد از تموم این اتفاقات چطور میشه این بلا ها سر من بیاد
کم کم اشک هام سرازیر شد داشتم به حال خودم گریه میکردم که یکی اومد کنارمو بغلم کرد اون کوک بود تو بغلش احساس امنیت میکردم بیشتر خودمو تو بغلش جا دادم هی گریه میکردم
کوک: نترس من پیشتم نمیزارم هیچ کسی بهت آسیب بزنه
ا.ت: هق چرا هق هق دوباره مهربون هق شدی هقققق
کوک: حتی وقتی که گریه میکنی از زبون درازیت کم نمیشه
ا.ت:*خنده مخلوط با گریه(یعنی هم گریه میکرد هم میخندید)
کوک: دیگه گریه نکن پاشو بریم داخل سرما میخوری
ا.ت: هق باشه هق
دستمو گرفت و رفتیم داخل یکی از لباس هایی که خریده بود رو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم رفتم پایین که شام بخوریم رفتم صندلی کنار کوک نشستم دیگه نمیخواستم بین پاهاش بشینم کوک اومد نشست
کوک: ا.ت
ا.ت: هااا چی میخوای*عصبانیت
کوک: هی... هیچی
ا.ت: خوبه وگرنه جرت میدادم
غذامو خوردم رفتم بالا خودمو پرا کردم رو تخت و با گوشیم ور میرفتم
یاح یاح خماری😈
شرط
30 لایک
20کامنت
part: 2
با شکم درد شدیدی از خواب بیدار شدم کمرم هم درد میکرد باید یه راه فرار از اون خونه پیدا میکردم نمیدونم چطوری ولی میخام فردا ازینجا فرار کنم داشتم با خوردم حرف میزدم که کوک هم بیدار شد
کوک: صبح بخیر بیب
ا.ت: صبح بخیر*عصبانیت
کوک: چرا عصبانی بیب
ا.ت: چون اعصابم ازت خورده و لطفا بهم نگو بیب*عصبانیت
کوک: ودف:/
از اتاق رفتم بیرون خدمتکار ها داشتن میز رو میچیدن منم رفتم کمکشون
خدمتکارها: ممنون خانم
ا.ت: خواهش میکنم*لبخند
کوک اومد پایین منم صندلی کنار کوک نشسته بودم کوک صدام کرد
کوک: ا.ت
ا.ت: هااا چیه چی میخای
کوک: بیا اینجا بشین
ا.ت: چ ن:/
کوک: اگه نیای شکنجت میکنما
ا.ت:.... :/
کوک: پس غذا نمیخورم تو هم نباید بخوری
چون خودم گرسنم بود تصمیم گرفتم برم بشینم پاهاشو باز کرد منم از خجالت عین گوجه شده بودم رفتم بین پاش نشستم نفس گرمش به موهام میخوردم قلقلکم میومد سریع غذامو خوردم و بلند شدم
کوک: کجا با این عجله
ا.ت: میخوام برم بالا
کوک: وایسا
ا.ت: :/
کوک: باهام بیا
ا.ت: چ ن:/
کوک دستمو محکم گرفت هر چی سعی کردم ستمو از دستش بکشم بیرون نشد
کوک: دوس داری این اتاق مال تو باشه؟؟
ا.ت: اره فقط لطفا تمش سیاه و سفید باشه
کوک: باشه فردا کارشو انجام میدم
ا.ت: چه عجب مهربون شدی؟!
کوک: اگه ناراحتی دیگه مهربونی از من نمیبینی
ا.ت: نه همینطوری باش
از اتاق رفتم بیرون همینجور تو حیاط را میرفتم ک بارون گرفت از خوشحالی اینکه بارون میباره میرقصیدم ساعت 3:30 بود یه پیام واسم اومد
شماره ناشناس: بیا تو سرما میخوری
ا.ت: چ ن:/(داوشمون فقط دو کلمه بلده"چ ن:/")
اون کوک بود ولی شماره منو از کجا داشت؟ ولش بعدا ازش میپرسم:/
سردم بود رفتم بالا تو اتاق کوک یه لباس از کمدش کمدش برداشتم و پوشیدم موهامو با شسوار خشک کردم کوک اومد تو بیا بریم کارت دارم
ا.ت: نمیخوام بیام
کوک: مجبوری
ا.ت: هیچم مجبور نیسم
کوک:پس یه سایز بزرگ لباس واست میخرم اوکی
ا.ت: چ باشه میام:/
رفتیم چند تا لباس راحتی چند تا لباس زیر چند تا لباس برای مهمونی کفش وسایل آرایش و.........(هر چیزی که یه دختر نیاز داره رو خریده:/)
کوک: مگه همه پولمو بدم ب ت:/
ا.ت: میتونستی نیای لباس بخری
کوک:__:/
ا.ت: همینی ک هس
رفتیم خونه ساعت 8:30 شده بود بارون هم همینطوری میبارید رفتم لب استخر نشستم و به آسمون نگا میکردم یاد گذشته افتادم بغض گلومو چنگ میزد عجیب بود بعد از تموم این اتفاقات چطور میشه این بلا ها سر من بیاد
کم کم اشک هام سرازیر شد داشتم به حال خودم گریه میکردم که یکی اومد کنارمو بغلم کرد اون کوک بود تو بغلش احساس امنیت میکردم بیشتر خودمو تو بغلش جا دادم هی گریه میکردم
کوک: نترس من پیشتم نمیزارم هیچ کسی بهت آسیب بزنه
ا.ت: هق چرا هق هق دوباره مهربون هق شدی هقققق
کوک: حتی وقتی که گریه میکنی از زبون درازیت کم نمیشه
ا.ت:*خنده مخلوط با گریه(یعنی هم گریه میکرد هم میخندید)
کوک: دیگه گریه نکن پاشو بریم داخل سرما میخوری
ا.ت: هق باشه هق
دستمو گرفت و رفتیم داخل یکی از لباس هایی که خریده بود رو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم رفتم پایین که شام بخوریم رفتم صندلی کنار کوک نشستم دیگه نمیخواستم بین پاهاش بشینم کوک اومد نشست
کوک: ا.ت
ا.ت: هااا چی میخوای*عصبانیت
کوک: هی... هیچی
ا.ت: خوبه وگرنه جرت میدادم
غذامو خوردم رفتم بالا خودمو پرا کردم رو تخت و با گوشیم ور میرفتم
یاح یاح خماری😈
شرط
30 لایک
20کامنت
۷۹.۸k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.