بعد از سال ها خوب می دانم
بعد از سال ها خوب می دانم
عشق در بیست سالگی
هیچ شور و حالی ندارد .
یعنی عاشق نشدن و مثل یک مامور اعدامی
عمل کردن آدم را خوشبخت تر نگه می دارد.
راستش سال هاست
از تو آبستن دردی هستم
که برایش دنبال پدری خوب می گردم
تا گردنش بیاندازم
گناهش را هم گردن می گیرم ...
اما درست وقتی که تو و تک تک آدم هایی
که مرا در تمام این سال ها زنده زنده سوزاندین
جواب سوال ها و چراهایم را بدهید.
شبی که به پدرم گفتم
دوستت دارم را خوب در خاطر دارم
یعنی همه ی آن روز های نحس و کذایی با کیفیت تمام
هر روز جلوی چشمانم رژه می روند ...
پدرم چنان سیلی محکمی به صورتم زد
که هنوز هم گوش چپم صدا می دهد.
تمام کتاب هایم را ریخت
وسط اتاق و با صدای بلند مرا احمق خطاب می کرد
که با این همه دَب دَبه و کَب کَبه و رد کردن خواستگار های
چشمِ فامیل درار
عاشق یک یِلا قَبا شده ام !
همه خنجر شدند
و سوهانِ روحِ دوست داشتنم ...
اما من بچه نبودم
که گولت را بخورم
که خامت شوم
من واقعا عاشق شده بودم
و کسی برای احساسات یک
تحصیلکرده ی خانواده دار ارزش قائل نبود ...
درست همه ی چیزهایی که تو نداشتی
من کور نبودم
من خوب می دیدم
من نگفتم میخواهم ازدواج کنم
من فقط میخواستم آزادانه عاشق باشم و
لعنت به اجتماع و تفکری که ذره ذره احساسات را در من کشت !
حتی خودِ تو ...
ما باهم شروع کردیم
قرار به جا زدن نبود
وقتی حرف های پدرم را ،
مادرت را و آن دوست های احمق تر از خودت را باور کردی ...
وقتی آن شبِ لعنتی جلوی در خانه ی مان گفتی دوستم نداری ،
دوست نداشتنت را باور نکردم
اما آن شب فهمیدم
" ترس " برادر مرگ نیست !
مادر مرگ است ...
مادر مرگ و مادرشوهری که پوستِ مرا غلفتی می کند.
هیچ وقت دوست داشتنت
در من کم رنگ نشد
نه با داد و بیداد های پدرم ،
نه دلسوزی های مادرم
و نه حتی نگاه های شاخ دار و متعجب دوست هایم
من فقط همان شبی که گفتی دوستت ندارم ...
دل کندم ...
باور نکردم دوستم نداری
اما باور کردم همه ی اراده و قدرت و جنگنده ایی
که مرا مجذوب
خودش کرده بود
دیگر وجود ندارد
تو در من ته نشین شدی
همان شبی که خط هایمان را عوض کردیم تا دلتنگی ،
شکستمان ندهد.
همان وقتی که دوست های مشترکمان را رها کردیم
که خبری ، وجودمان را له نکند !
من فقط بیست سال داشتم ...
این همه ظلم و سپاه علیه من بی انصافی محض بود.
هر کسی مقابلم بود
زخمش آهی از من بلند نکرد
اما نماندت در سنگر من
سنگر بی سلاحِ من ...
آخ که حتی بعد از این همه سال
بوی سوخته ی سلول های دوست داشتنم
فضای اتاق را غیر قابل تحمل می کند ...
آخر این هفته باید پدر فرزندم را انتخاب کنم !
خوب می دانم انقدر پول و تحصیلات دارد
که پسر و حتی نوه هایم مشکلی نخواهند داشت .
فروختن یک جسم تو خالی هم ارزش زیادی ندارد
که خیلی سخت بگیرم
بعد از این همه سال
نه دلی می توانم ببندم
نه اعتمادی
نه محبتی به خانواده ام
که همگی شما در یک خط علیه من شمشیر کشیدید ...
گفته بودم اسم پسرم را اسم تو می گذارم
اما نه از روی عشق و حسرت
نه از روی لوس بازی هایی که امروزه مد شده است
فقط به خاطر اینکه
بعد اسمت دیگر نشنوم :
" ندارد ... "
" خوشبختت نمی کند "
" در سطح ما نیست "
" بیخیال شو گولت زده "
دلم می خواهد هر بار که صدایش می کنم
مطمئن شوم
تاوان نداشتن هایش را دختر دیگری
نمی دهد ...
دلم می خواهد
وقتی پدرش با محبت صدایش می زند
دلم حسرت پارک ملت و آن بستنی متری های لعنتی اش را نخورد.
دلم لک نزد
برای پول هایی که همه اش را یک جا برای خنده های من خرج می کردی ...
همان شبی که نخواستنت
را مثل یک چاقو در چشمم فرو کردی
قسم خوردم خوشبخت شوم
آنقدر خوشبخت شوم
که وقتی اسم پسرم را صدا می زنم
مطمئن باشم خجالت نمی کشد
از جایی که زندگی می کند
مدرکی که ندارد
مادر و پدری که باید تاوانانشان را بدهد ...
بعد از این همه سال خوب می فهمم
عشق در بیست سالگی
همانقدر که شور می دهد
جان هم می گیرد !
گناه همه ی حرف هایم
پای کسانی که مرا آبستن دردی کردند
که نه می میرد
نه به دنیا می آید ....
عشق در بیست سالگی
هیچ شور و حالی ندارد .
یعنی عاشق نشدن و مثل یک مامور اعدامی
عمل کردن آدم را خوشبخت تر نگه می دارد.
راستش سال هاست
از تو آبستن دردی هستم
که برایش دنبال پدری خوب می گردم
تا گردنش بیاندازم
گناهش را هم گردن می گیرم ...
اما درست وقتی که تو و تک تک آدم هایی
که مرا در تمام این سال ها زنده زنده سوزاندین
جواب سوال ها و چراهایم را بدهید.
شبی که به پدرم گفتم
دوستت دارم را خوب در خاطر دارم
یعنی همه ی آن روز های نحس و کذایی با کیفیت تمام
هر روز جلوی چشمانم رژه می روند ...
پدرم چنان سیلی محکمی به صورتم زد
که هنوز هم گوش چپم صدا می دهد.
تمام کتاب هایم را ریخت
وسط اتاق و با صدای بلند مرا احمق خطاب می کرد
که با این همه دَب دَبه و کَب کَبه و رد کردن خواستگار های
چشمِ فامیل درار
عاشق یک یِلا قَبا شده ام !
همه خنجر شدند
و سوهانِ روحِ دوست داشتنم ...
اما من بچه نبودم
که گولت را بخورم
که خامت شوم
من واقعا عاشق شده بودم
و کسی برای احساسات یک
تحصیلکرده ی خانواده دار ارزش قائل نبود ...
درست همه ی چیزهایی که تو نداشتی
من کور نبودم
من خوب می دیدم
من نگفتم میخواهم ازدواج کنم
من فقط میخواستم آزادانه عاشق باشم و
لعنت به اجتماع و تفکری که ذره ذره احساسات را در من کشت !
حتی خودِ تو ...
ما باهم شروع کردیم
قرار به جا زدن نبود
وقتی حرف های پدرم را ،
مادرت را و آن دوست های احمق تر از خودت را باور کردی ...
وقتی آن شبِ لعنتی جلوی در خانه ی مان گفتی دوستم نداری ،
دوست نداشتنت را باور نکردم
اما آن شب فهمیدم
" ترس " برادر مرگ نیست !
مادر مرگ است ...
مادر مرگ و مادرشوهری که پوستِ مرا غلفتی می کند.
هیچ وقت دوست داشتنت
در من کم رنگ نشد
نه با داد و بیداد های پدرم ،
نه دلسوزی های مادرم
و نه حتی نگاه های شاخ دار و متعجب دوست هایم
من فقط همان شبی که گفتی دوستت ندارم ...
دل کندم ...
باور نکردم دوستم نداری
اما باور کردم همه ی اراده و قدرت و جنگنده ایی
که مرا مجذوب
خودش کرده بود
دیگر وجود ندارد
تو در من ته نشین شدی
همان شبی که خط هایمان را عوض کردیم تا دلتنگی ،
شکستمان ندهد.
همان وقتی که دوست های مشترکمان را رها کردیم
که خبری ، وجودمان را له نکند !
من فقط بیست سال داشتم ...
این همه ظلم و سپاه علیه من بی انصافی محض بود.
هر کسی مقابلم بود
زخمش آهی از من بلند نکرد
اما نماندت در سنگر من
سنگر بی سلاحِ من ...
آخ که حتی بعد از این همه سال
بوی سوخته ی سلول های دوست داشتنم
فضای اتاق را غیر قابل تحمل می کند ...
آخر این هفته باید پدر فرزندم را انتخاب کنم !
خوب می دانم انقدر پول و تحصیلات دارد
که پسر و حتی نوه هایم مشکلی نخواهند داشت .
فروختن یک جسم تو خالی هم ارزش زیادی ندارد
که خیلی سخت بگیرم
بعد از این همه سال
نه دلی می توانم ببندم
نه اعتمادی
نه محبتی به خانواده ام
که همگی شما در یک خط علیه من شمشیر کشیدید ...
گفته بودم اسم پسرم را اسم تو می گذارم
اما نه از روی عشق و حسرت
نه از روی لوس بازی هایی که امروزه مد شده است
فقط به خاطر اینکه
بعد اسمت دیگر نشنوم :
" ندارد ... "
" خوشبختت نمی کند "
" در سطح ما نیست "
" بیخیال شو گولت زده "
دلم می خواهد هر بار که صدایش می کنم
مطمئن شوم
تاوان نداشتن هایش را دختر دیگری
نمی دهد ...
دلم می خواهد
وقتی پدرش با محبت صدایش می زند
دلم حسرت پارک ملت و آن بستنی متری های لعنتی اش را نخورد.
دلم لک نزد
برای پول هایی که همه اش را یک جا برای خنده های من خرج می کردی ...
همان شبی که نخواستنت
را مثل یک چاقو در چشمم فرو کردی
قسم خوردم خوشبخت شوم
آنقدر خوشبخت شوم
که وقتی اسم پسرم را صدا می زنم
مطمئن باشم خجالت نمی کشد
از جایی که زندگی می کند
مدرکی که ندارد
مادر و پدری که باید تاوانانشان را بدهد ...
بعد از این همه سال خوب می فهمم
عشق در بیست سالگی
همانقدر که شور می دهد
جان هم می گیرد !
گناه همه ی حرف هایم
پای کسانی که مرا آبستن دردی کردند
که نه می میرد
نه به دنیا می آید ....
۱۵.۳k
۲۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.