رستم و برزو
#رستم_و_برزو
#شاهنامه
گرفتار شدن برزو به دست رستم
چون راز ونیاز رستم با آفریدگار به پایان رسید، به سوی برزو یورش برد. از آنجا که مهر بی پایان الهی همیشه شامل حال رستم بود، زورش بر جوان فزونی یافت. پس سر برکتف برزو گذاشت، او را به پس راند، سپس به پیش کشید و به زانو انداخت. ناگاه با فریاد نام خدا را بر زبان آورد و برزو را همچون پر کاهی بر سر دست بلند کرد وبرزمین کوبید. آن گاه بر سینه اش نشست ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند. در این هنگام مادر برزو از میان سپاه توران نعره برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی،اکنون می خواهی بزو را هم بکشی؟ بدان وآگاه باش که او پسر سهراب و نوه ی توست.
تهمتن با شنیدن این سخن،دستش لرزید، پس خنجر را رها کرد، از سینه ی برزو بر خاست و گریه سرداد. مادر برزو پیش آمد ودر کنار برزو ورستم ایستاد. برزو که از مادر سخت رنجیده شده بود، با اندوه پرسید: ای مادر! تو که از این داستان آگاهی داشتی، چرا در همه این مدت نگفتی و مرا با پدر بزرگم به نبرد وا داشتی؟
مادر برزو گفت: ای فرزند! هنوز اندوه مرگ سهراب در دلم بود ومی خواستم کین پدرت، سهراب را از او بگیری.
رستم با شنیدن نام سهراب، دلش پر درد شد. دمی خاموش ماند. سپس آهی کشید وچهره ی برزو را بوسید. دست او را گرفت وگفت: سپاس آفریدگار را که همه چبز به نیکی به پایان رسید.
رستم، برزو ومادرش را به سراپرده ی خود برد. پهلوانان به رستم به سبب یافتن نوه اش شاد باش گفتند و ایرانیان شادی بسیار کردند. برزو از رستم خواست که سپاه توران وسپهسالار آن رویین نتازد. جهان پهلوان خواهش برزو را پذیرفت و سپاه توران را رها کرد تا به کشور خود باز گردد. خود نیز همراه برزو وسپاه به سیستان رفت وسالها در کنار نوه اش به خوبی وخوشی روزگار گذراند.
.............
#شاهنامه
گرفتار شدن برزو به دست رستم
چون راز ونیاز رستم با آفریدگار به پایان رسید، به سوی برزو یورش برد. از آنجا که مهر بی پایان الهی همیشه شامل حال رستم بود، زورش بر جوان فزونی یافت. پس سر برکتف برزو گذاشت، او را به پس راند، سپس به پیش کشید و به زانو انداخت. ناگاه با فریاد نام خدا را بر زبان آورد و برزو را همچون پر کاهی بر سر دست بلند کرد وبرزمین کوبید. آن گاه بر سینه اش نشست ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند. در این هنگام مادر برزو از میان سپاه توران نعره برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی،اکنون می خواهی بزو را هم بکشی؟ بدان وآگاه باش که او پسر سهراب و نوه ی توست.
تهمتن با شنیدن این سخن،دستش لرزید، پس خنجر را رها کرد، از سینه ی برزو بر خاست و گریه سرداد. مادر برزو پیش آمد ودر کنار برزو ورستم ایستاد. برزو که از مادر سخت رنجیده شده بود، با اندوه پرسید: ای مادر! تو که از این داستان آگاهی داشتی، چرا در همه این مدت نگفتی و مرا با پدر بزرگم به نبرد وا داشتی؟
مادر برزو گفت: ای فرزند! هنوز اندوه مرگ سهراب در دلم بود ومی خواستم کین پدرت، سهراب را از او بگیری.
رستم با شنیدن نام سهراب، دلش پر درد شد. دمی خاموش ماند. سپس آهی کشید وچهره ی برزو را بوسید. دست او را گرفت وگفت: سپاس آفریدگار را که همه چبز به نیکی به پایان رسید.
رستم، برزو ومادرش را به سراپرده ی خود برد. پهلوانان به رستم به سبب یافتن نوه اش شاد باش گفتند و ایرانیان شادی بسیار کردند. برزو از رستم خواست که سپاه توران وسپهسالار آن رویین نتازد. جهان پهلوان خواهش برزو را پذیرفت و سپاه توران را رها کرد تا به کشور خود باز گردد. خود نیز همراه برزو وسپاه به سیستان رفت وسالها در کنار نوه اش به خوبی وخوشی روزگار گذراند.
.............
۵.۰k
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.