برزو
#برزو
#شاهنامه
گرفتارشدن گرگین به دست برزو
سه سوار به بالای تپه رفتند. حرکت سوار ها برتپه از چشمان تیز بین تهمتن پنهان نماند. پس،به یکی از سرداران سپاه به نام گرگین گفت: زود اسب بتاز واز این سوارها برای من خبری بیاور. می خواهم بدانم دوست هستند یا دشمن ؟
گرگین دست بردیده نهاد. به تپه که رسید،جوان رشید وپهلوان را در برابر خود دید واز آمدن به آنجا پشیمان شد. خواست به تندی برگردد که برزو او را شناخت وبه کنایه پرسید:به کجا میروی ای مرد؟
گرگین گفت: من با تو کاری ندارم . به سوی سپاهم باز می گردم.
برزو پوز خندی زد وگفت: به اینجا آمده ای ومرا شناخته ای؛اکنون می خواهی به آسانی از چنگم بگریزی؟
سپس کمان به زه کرد وتیری به سوی گرگین انداخت. تیر برسینه ی اسب گرگین نشست در پی آن اسب وسوار در خاک غلتیدند برزو بی درنگ خود را به بالای سر گرگین رساند ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند،ولی مادرش فریاد برآورد و او را از این کار بر حذر داشت. برزو که چنین دید،خنجر در نیام کرد. دست گرگین رابست و اورا به بالای تپه برد.
از آن سو هنگامی که رستم،گرگین را اسیردید،زواره را به دنبال اوفرستاد. وقتی زواره به بالای تپه رسید وبرزو را دربرابر خود دید،رنگ از رخسارش پرید. او که گویی انتظار دیدن هر کسی جز برزو را داشت،باشگفتی پرسید: ای دلاور! توباید اکنون درزنجیر باشی. بگو بدانم از دست فرامرز چگونه رها شدی؟
برزو لبخندی زد وگفت: آفریدگار یگانه مرا رها کرد.
زواره دیگر چیزی نگفت. افسار را چرخاند ومانند باد به سوی تهمتن باز گشت تا خبرگریختن برزو را به آگاهی او برساند.
باشنیدن این خبر،آه از نهاده تهمتن برآمد. وبا خود گفت: نمی دانم برسر پیرم فرامرز چه آمده است.نکند به او گزندی رسیده باشد؟ نمی دانم کار ما با این پهلوان نیرومند به کجا می کشد؟
تهمتن در این اندیشه ها غرق بود که برزو از تپه پایین آمد. رستم وقتی چنین دید،رخش را به پیش تاخت و در برابر برزو ایستاد.
ادامه...
#شاهنامه
گرفتارشدن گرگین به دست برزو
سه سوار به بالای تپه رفتند. حرکت سوار ها برتپه از چشمان تیز بین تهمتن پنهان نماند. پس،به یکی از سرداران سپاه به نام گرگین گفت: زود اسب بتاز واز این سوارها برای من خبری بیاور. می خواهم بدانم دوست هستند یا دشمن ؟
گرگین دست بردیده نهاد. به تپه که رسید،جوان رشید وپهلوان را در برابر خود دید واز آمدن به آنجا پشیمان شد. خواست به تندی برگردد که برزو او را شناخت وبه کنایه پرسید:به کجا میروی ای مرد؟
گرگین گفت: من با تو کاری ندارم . به سوی سپاهم باز می گردم.
برزو پوز خندی زد وگفت: به اینجا آمده ای ومرا شناخته ای؛اکنون می خواهی به آسانی از چنگم بگریزی؟
سپس کمان به زه کرد وتیری به سوی گرگین انداخت. تیر برسینه ی اسب گرگین نشست در پی آن اسب وسوار در خاک غلتیدند برزو بی درنگ خود را به بالای سر گرگین رساند ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند،ولی مادرش فریاد برآورد و او را از این کار بر حذر داشت. برزو که چنین دید،خنجر در نیام کرد. دست گرگین رابست و اورا به بالای تپه برد.
از آن سو هنگامی که رستم،گرگین را اسیردید،زواره را به دنبال اوفرستاد. وقتی زواره به بالای تپه رسید وبرزو را دربرابر خود دید،رنگ از رخسارش پرید. او که گویی انتظار دیدن هر کسی جز برزو را داشت،باشگفتی پرسید: ای دلاور! توباید اکنون درزنجیر باشی. بگو بدانم از دست فرامرز چگونه رها شدی؟
برزو لبخندی زد وگفت: آفریدگار یگانه مرا رها کرد.
زواره دیگر چیزی نگفت. افسار را چرخاند ومانند باد به سوی تهمتن باز گشت تا خبرگریختن برزو را به آگاهی او برساند.
باشنیدن این خبر،آه از نهاده تهمتن برآمد. وبا خود گفت: نمی دانم برسر پیرم فرامرز چه آمده است.نکند به او گزندی رسیده باشد؟ نمی دانم کار ما با این پهلوان نیرومند به کجا می کشد؟
تهمتن در این اندیشه ها غرق بود که برزو از تپه پایین آمد. رستم وقتی چنین دید،رخش را به پیش تاخت و در برابر برزو ایستاد.
ادامه...
۲.۸k
۲۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.