fake kook
fake kook
part⁴⁴ ④④
نمیتونستم به جونگکوک زنگ بزنم بهش پیام دادم که دیگه بهم زنگ نزنه و همه چیز بین ما تموم شده اون هم فقط پیام میدید و جواب نمیداد حتی جواب تلفن هام هم نمیداد باید سعی کنم فراموشش کنم
اخر هفته
لباس عروسیمو پوشیدم
یونگمین: اماده ای
یک لبخند الکی زدم
ا/ت: اره خیلی شوق دارم
یونگمین: منم همینطور
اومد جلو دستمو گرفت یه نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن اصلی شدیم
یعنی واقعا قراره الان ازدواج کنم یعنی هرچه شوق و هیجان تو زندگیم بوده داره تموم میشه
مجری ازدواجمون هنوز نیومده بود منتظر بودیم
نیم ساعت بعد
یونگمین: چرا نمیاد
در سالن باز شد
ا/ت: فک کنم اومد
لامپا خاموش بود نمیتونستیم ببینیمش اومد جلوتر تا نینوس بود
ا/ت: نینوس
به لبخندی اومد به روی لبم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی
×: من برم زنگ بزنم به مجری
نینوس: مامان میشه باهات حرف بزنم
✓: باشه
نینوس: از همگی عذر خواهی میکنم برای تاخیر در این مراسم کمی صبر داشته باشید
✓: چیشده
نینوس: مامان
✓: جانم راستی تو اینجا چیکار میکنی
نینوس: مامان چند ساله که بابا دوست داری؟
✓: اومدی اینو بپرسی؟
نینوس: مامان لطف کن جواب بده
✓: نمیدونم تو هنوز بدنیا نیومده بودی
نینوس: پس انتظار داشتی بعد از من عاشق هم بشین
✓: نه داشتم شوخی میکردم چطور مگه؟
نینوس: اگه مامانت و بابات تورو مجبور میکرد که با یکی دیگه ازدواج کنی چیکار میکردی
✓: من باباتو خیلی دوس داشتم یعنی الانم دارم ازخونه فرار میکردم
نینوس: من چقدر دوست داری؟
✓: این چه سوالیه خیلی
نینوس: ا/ت چطور خواهرکوچولم
✓: چیزی شده من ا/ت هم خیلی دوست دارم
نینوس: پس چطور دلت میاد دخترتو ناراحت ببینی
✓: ا/ت الان ناراحت نیست
نینوس: تو که خودت میدونی مامان ا/ت این پسره رو دوست نداره
✓: اصلا تو کجا بودی که اومدی اینجا چی میخوای الان
نینوس: من به مجری گفتم نیاد
✓: چی چرا؟
نینوس: بخاطر خواهرکوچولوم مامان تو که میدونی چطور دلت میاد دخترتو به این پسره بدی که هروز با یه دختریه شما اصلا درباره او تحقیق کردین
#فیک
#سناریو
part⁴⁴ ④④
نمیتونستم به جونگکوک زنگ بزنم بهش پیام دادم که دیگه بهم زنگ نزنه و همه چیز بین ما تموم شده اون هم فقط پیام میدید و جواب نمیداد حتی جواب تلفن هام هم نمیداد باید سعی کنم فراموشش کنم
اخر هفته
لباس عروسیمو پوشیدم
یونگمین: اماده ای
یک لبخند الکی زدم
ا/ت: اره خیلی شوق دارم
یونگمین: منم همینطور
اومد جلو دستمو گرفت یه نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن اصلی شدیم
یعنی واقعا قراره الان ازدواج کنم یعنی هرچه شوق و هیجان تو زندگیم بوده داره تموم میشه
مجری ازدواجمون هنوز نیومده بود منتظر بودیم
نیم ساعت بعد
یونگمین: چرا نمیاد
در سالن باز شد
ا/ت: فک کنم اومد
لامپا خاموش بود نمیتونستیم ببینیمش اومد جلوتر تا نینوس بود
ا/ت: نینوس
به لبخندی اومد به روی لبم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی
×: من برم زنگ بزنم به مجری
نینوس: مامان میشه باهات حرف بزنم
✓: باشه
نینوس: از همگی عذر خواهی میکنم برای تاخیر در این مراسم کمی صبر داشته باشید
✓: چیشده
نینوس: مامان
✓: جانم راستی تو اینجا چیکار میکنی
نینوس: مامان چند ساله که بابا دوست داری؟
✓: اومدی اینو بپرسی؟
نینوس: مامان لطف کن جواب بده
✓: نمیدونم تو هنوز بدنیا نیومده بودی
نینوس: پس انتظار داشتی بعد از من عاشق هم بشین
✓: نه داشتم شوخی میکردم چطور مگه؟
نینوس: اگه مامانت و بابات تورو مجبور میکرد که با یکی دیگه ازدواج کنی چیکار میکردی
✓: من باباتو خیلی دوس داشتم یعنی الانم دارم ازخونه فرار میکردم
نینوس: من چقدر دوست داری؟
✓: این چه سوالیه خیلی
نینوس: ا/ت چطور خواهرکوچولم
✓: چیزی شده من ا/ت هم خیلی دوست دارم
نینوس: پس چطور دلت میاد دخترتو ناراحت ببینی
✓: ا/ت الان ناراحت نیست
نینوس: تو که خودت میدونی مامان ا/ت این پسره رو دوست نداره
✓: اصلا تو کجا بودی که اومدی اینجا چی میخوای الان
نینوس: من به مجری گفتم نیاد
✓: چی چرا؟
نینوس: بخاطر خواهرکوچولوم مامان تو که میدونی چطور دلت میاد دخترتو به این پسره بدی که هروز با یه دختریه شما اصلا درباره او تحقیق کردین
#فیک
#سناریو
۱۹.۱k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.