🕋پسرم دستم را گرفت، گفت که برویم سوار ماشین بشویم. گفتم:
🕋پسرم دستم را گرفت، گفت که برویم سوار ماشین بشویم. گفتم: " من رو روستا نبرید. من بی بابات برگشتم، خجالت می کشم." گفت: " تو که بابا رو نکشتی!" بازوهایم توی دست هایش بود و می کشیندم طرف ماشین. می گویم میکشیدنم چون پاهایم راه نمی رفتند.
🕋میدانستمحاجغلام علی شوهرم را نکشته ام. اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدر دو سال طول کشید . چقدر فکر و خیال بافتم. چقدر فکر کردم همه ی اینها خواب و خیال بوده است. به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.🌅
#خیابان_204
#عید_قربان
# فاجعه_منا
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋میدانستمحاجغلام علی شوهرم را نکشته ام. اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدر دو سال طول کشید . چقدر فکر و خیال بافتم. چقدر فکر کردم همه ی اینها خواب و خیال بوده است. به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.🌅
#خیابان_204
#عید_قربان
# فاجعه_منا
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
۲۷۴
۳۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.