part63
part63
یک ماه بعد:
تارا-جعبه رو گذاشتم رو تخت
تموم عکسای دوتایمون و
دفتری که همه خاطراتمون توش بود و هدیه هایی که ازش داشتم و گذاشتم اون تو
یبار دیگه وسایلم و چک کردم همچی اوکی بود
فردا ساعت1پرواز یک طرفه داشتم برای آلمان
اینجا نمیونستم بمونم
من برای علی تموم شده بودم
و موندن توایران برام معنی نداشت
نیکا ازتموم ماجرا باخبر بود
چند بار خواسته بود
به علی همچیو بگه
ولی موفق نشده بود
میگفت اسمم و پیشش میارن عصبی میشه
میخواستم برای اخرین بار
ببینمش
رفتم استودیو کلید انداختم و بازش کردم
تنها بود
علی-برایی چی اومدی تارا چیشده باز
تارا-توکه نزاشتی من حرف بزنم
اگه دلیلش و میفهمیدی بچه بازی میزاشتی کنار
الان همجی خوب بود
علی من قبول دارم اشتباه کردم ولی دلیل منطقی داشتم میدونم فکرمیکنی من تورو بخاطر سهیل بیخال شدم
بد که سهیل و گرفتن برگشتم
ولی خوب اینطور نبود الانم دیر شده براهمچی
من فردا ساعت1
پرواز دارم
دارم برای همیشه از ایران میرم
آلمان
اینجا برام معنی نداره
وقتی برای تو تموم شدم
اینجا همچی خیلی رومخه
کاش فردا بیای و برای اخرین بار بغلت کنم و بهت تموم ماجرا رو تعریف کنم چه میدونی شاید درس شد همچی..
نمیخواستم چیزی بشنوم رفتم خونه ...
فردا ساعت12:
تارا-تو فرودگاه نشسته بودم
چشم انتطار بودم
ولی خبری از علی نبود همه دوستام و
خانوادم بودن
ولی علی نه
بود نبود اینا فرقی نداشت
مهم اونی بود که نبود
بغضم هرلحضه ممکن بود بترکه
یدقم نمیتونستم
چشم بردارم از در ورودی
گوشیم و هی چک میکردم ومنتظر یه تکست از طرف علی بودم
ساعت12:15:
علی-کل شب و نخوابیدم
شاید من خیلی سخت گیری کرده بودم نگاهی به ساعت کردم با دیدن ساعت دلم هوری ریخت
سریع پاشدم حاضر شدم با تموم شرعت رفتم سمت فرودگاه...
ساعت12:45:
تارا-دیگه رفتم تو سالن انتطار اصلی ناامید بودم اخرین بارهمرو بغل کردم دلم آغوش علی میخواست
انگار منتطر بودم یه نفر بهم به که نرم و منم نرم ...
#علی_یاسینی#رخم_بازمن#رمان
یک ماه بعد:
تارا-جعبه رو گذاشتم رو تخت
تموم عکسای دوتایمون و
دفتری که همه خاطراتمون توش بود و هدیه هایی که ازش داشتم و گذاشتم اون تو
یبار دیگه وسایلم و چک کردم همچی اوکی بود
فردا ساعت1پرواز یک طرفه داشتم برای آلمان
اینجا نمیونستم بمونم
من برای علی تموم شده بودم
و موندن توایران برام معنی نداشت
نیکا ازتموم ماجرا باخبر بود
چند بار خواسته بود
به علی همچیو بگه
ولی موفق نشده بود
میگفت اسمم و پیشش میارن عصبی میشه
میخواستم برای اخرین بار
ببینمش
رفتم استودیو کلید انداختم و بازش کردم
تنها بود
علی-برایی چی اومدی تارا چیشده باز
تارا-توکه نزاشتی من حرف بزنم
اگه دلیلش و میفهمیدی بچه بازی میزاشتی کنار
الان همجی خوب بود
علی من قبول دارم اشتباه کردم ولی دلیل منطقی داشتم میدونم فکرمیکنی من تورو بخاطر سهیل بیخال شدم
بد که سهیل و گرفتن برگشتم
ولی خوب اینطور نبود الانم دیر شده براهمچی
من فردا ساعت1
پرواز دارم
دارم برای همیشه از ایران میرم
آلمان
اینجا برام معنی نداره
وقتی برای تو تموم شدم
اینجا همچی خیلی رومخه
کاش فردا بیای و برای اخرین بار بغلت کنم و بهت تموم ماجرا رو تعریف کنم چه میدونی شاید درس شد همچی..
نمیخواستم چیزی بشنوم رفتم خونه ...
فردا ساعت12:
تارا-تو فرودگاه نشسته بودم
چشم انتطار بودم
ولی خبری از علی نبود همه دوستام و
خانوادم بودن
ولی علی نه
بود نبود اینا فرقی نداشت
مهم اونی بود که نبود
بغضم هرلحضه ممکن بود بترکه
یدقم نمیتونستم
چشم بردارم از در ورودی
گوشیم و هی چک میکردم ومنتظر یه تکست از طرف علی بودم
ساعت12:15:
علی-کل شب و نخوابیدم
شاید من خیلی سخت گیری کرده بودم نگاهی به ساعت کردم با دیدن ساعت دلم هوری ریخت
سریع پاشدم حاضر شدم با تموم شرعت رفتم سمت فرودگاه...
ساعت12:45:
تارا-دیگه رفتم تو سالن انتطار اصلی ناامید بودم اخرین بارهمرو بغل کردم دلم آغوش علی میخواست
انگار منتطر بودم یه نفر بهم به که نرم و منم نرم ...
#علی_یاسینی#رخم_بازمن#رمان
۳.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.