رمان جذاب سفیر
#سفیر
#part6
سارا: عقب وایسا از الان به حرفایی که میگم گوش بدین این دختر توی اتاقش زندانی میشه تا وقتی من نگفتم حق آزاد کردنش یا دادن آب غذا ندارید مفهوم شد
از زبان نویسنده
لیا صورتش پر خون بود از لباساش خون میچکید و نرگس اشک تو چشماش جمع شده بود و لیا رو روی تخت پرت میکنن که صدای اخ لیا در میات و درو روش قفل میکنن و لیا از شدت دردی که داره نمیفهمه چی میشه و بیهوش میشه
نرگس با اشک : بریم سر کارا مون
دجله: اما...
زهرا: دجله چیزی نگو برو سر کارت
دجله : چشم
توانا: اوف چقدر دیر کرد ..
دنیز : بچه ها به چیزی به ذهنم اومد
توانا: چی ؟
دنیز: نکنه بعد ۵سال ازدواج کرده باشه و بچه داشته باشه
توانا: یعنی کرده
اردا: تو چرا باور میکنی داره سر به سرت میذاره مگه میتونه داداشت بدون اجازه مامانت ازدواج کنه
توانا: نگاه کن به قضیه اردا بعد ۵ سال داره برمیگرده یعنی اگر مامانم بفهمه گردنشو از جا میکنه ...
الیسا: سلام بچه ها
توانا: اوف عنتر اومد ( تو دلش)
الیسا : توانا جانم چیزی گفتی
توانا: نه خواستم بگم از کجا فهمیدی که ما اینجاییم که ...
توانا به دنیز نگاه میکنه
توانا: یعنی تو نمیتونی یه نخود تو حلقت نگهداری واقعا که
الیسا: مگه بد کرده
توانا : نه نکرده اخه...
اردا : اعه اومدن
یاغیز یه نفس عمیقی میکشه
یاغیز: اخ جون بعد از سال ها برگشتم به استانبول
توانا بدو بدو میپره بغل دادش
چاعان: اخ آروم
یاغیز: ماهم ادمیم
توانا : تو یکی ساکت هر اتفاقی برای داداشم افتاد تخسیر تو
چاعان: کدوم اتفاق ؟.
یاغیز: به توانا علامت میده که نگه
توانا : ها مگه من گفتم اتفاق
چاعان :...
یاغیز: اعه داره دیر میشه بریم خونه خیلی خستمه
چاعان : اون حرفو فراموش نکردم
اردا: تمام داداش حالا گیر نده بریم
قبل از اینکه برم توانا یه پس گردنی میخوابونه به دنیز
دنیز: اخ چرا من حالا
توانا : حرفی که گفتی یه ساعت پیش بخاطر همون زدمت حالا بریم ..
اردا: بریم بریم فقط
#part6
سارا: عقب وایسا از الان به حرفایی که میگم گوش بدین این دختر توی اتاقش زندانی میشه تا وقتی من نگفتم حق آزاد کردنش یا دادن آب غذا ندارید مفهوم شد
از زبان نویسنده
لیا صورتش پر خون بود از لباساش خون میچکید و نرگس اشک تو چشماش جمع شده بود و لیا رو روی تخت پرت میکنن که صدای اخ لیا در میات و درو روش قفل میکنن و لیا از شدت دردی که داره نمیفهمه چی میشه و بیهوش میشه
نرگس با اشک : بریم سر کارا مون
دجله: اما...
زهرا: دجله چیزی نگو برو سر کارت
دجله : چشم
توانا: اوف چقدر دیر کرد ..
دنیز : بچه ها به چیزی به ذهنم اومد
توانا: چی ؟
دنیز: نکنه بعد ۵سال ازدواج کرده باشه و بچه داشته باشه
توانا: یعنی کرده
اردا: تو چرا باور میکنی داره سر به سرت میذاره مگه میتونه داداشت بدون اجازه مامانت ازدواج کنه
توانا: نگاه کن به قضیه اردا بعد ۵ سال داره برمیگرده یعنی اگر مامانم بفهمه گردنشو از جا میکنه ...
الیسا: سلام بچه ها
توانا: اوف عنتر اومد ( تو دلش)
الیسا : توانا جانم چیزی گفتی
توانا: نه خواستم بگم از کجا فهمیدی که ما اینجاییم که ...
توانا به دنیز نگاه میکنه
توانا: یعنی تو نمیتونی یه نخود تو حلقت نگهداری واقعا که
الیسا: مگه بد کرده
توانا : نه نکرده اخه...
اردا : اعه اومدن
یاغیز یه نفس عمیقی میکشه
یاغیز: اخ جون بعد از سال ها برگشتم به استانبول
توانا بدو بدو میپره بغل دادش
چاعان: اخ آروم
یاغیز: ماهم ادمیم
توانا : تو یکی ساکت هر اتفاقی برای داداشم افتاد تخسیر تو
چاعان: کدوم اتفاق ؟.
یاغیز: به توانا علامت میده که نگه
توانا : ها مگه من گفتم اتفاق
چاعان :...
یاغیز: اعه داره دیر میشه بریم خونه خیلی خستمه
چاعان : اون حرفو فراموش نکردم
اردا: تمام داداش حالا گیر نده بریم
قبل از اینکه برم توانا یه پس گردنی میخوابونه به دنیز
دنیز: اخ چرا من حالا
توانا : حرفی که گفتی یه ساعت پیش بخاطر همون زدمت حالا بریم ..
اردا: بریم بریم فقط
- ۱.۹k
- ۲۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط