part 59
part 59
جونکوک
از کارخونه رفتم عمارت از پله ها رفتم بالا با دیدن اون صحنه که مادر به ات سیلی زد و مینسو اینجوری گفت خشکم زد داد زدم و گفتم
اینجا چه خبره (با داد)
مینسو: دا داداش تو کی اومدی (با لکنت)
ات
وقتی جونکوک رو دیدم بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
جونکوک
رفتم سمته ات مادر و مینسو رو به مادر کردم و گفتم
مادر از تو دیگه همیچن انتظاری نداشتم چطور تونستی دست رو ات بلند کنی( با داد )
م/ج: پسرم اون به مینسو خیلی بد گفت
جونکوک: پس که بد گفت (با پوزخند )
مگه نشنیدی که مینسو چی گفت اون ذات واقعیشو نشونم داد
مینسو: داداش چیداری میگی من
جونکوک: تو خفشو مینسو (با داد)
مینسو
دادی که زد ترسیدم و چیزی دیگه ای نگفتم
جونکوک
رفتم سمته ات و
ات رو از زمین بلند کردم و رفتیم اتاق
م/ج: مینسو آروم باش
مینسو: مگه نشنیدی داداش چی گفتم بهم بخاطر اون دختریه عوضی (با داد )
با عصبانیت از خونه رفتم بیرون
ات
رفتم رویه تخت نشستم جونکوک هم اومد بغلم کرد
جونکوک : دیگه نمیزارم حتا کسی بهت حرفه بدی بزنه حالا هم اشکاتو پاک کن بیا بریم
ات: کجا
جونکوک : میریم بیرون
دسته ات رو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
مینسو
شب شد منم تصمیم گرفتم برم بار
رفتم بار چشمم افتاد به کسی که با دیدنش شکه شدم جیمین هم اینجا بود چه فرستاد خوبی میریم پیشش
زود رفتم کنارش نشستم اون داشت ویسکی میخورد وقتی لیوانش رو پر میکرد منو دید
جیمین: جئون مینسو اینجا چیکار میکنی
( با مستی )
(جیمین کاملا مست بوده)
مینسو: جیمین من میخوام یه چیزی بهت بگم
جیمین: با اینکه از جئون ها بدم میاد اما برعکس از تو خوشم میاد نمیدونم چرا
مینسو: بخاطر اینکه تو عاشقه من شدی
جیمین: نمیدونم عاشقت شدم( با مستی)
مینسو: اره عاشقم شدی منم عاشق تو هستم من خیلی بهم میایم بیا باهم باشیم
جیمین: جئون مینسو این راه برگشت نداره
مینسو: میدونم منم نمیخوام راه برگشت داشته باشه
/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/
ات
شام رو با جونکوک بیرون خوردیم وقتی اومدیم خونه چراغا خاموش بود همه خوابیده بودن رفتم تو اتاقم جونکوک رفتن حموم لباسمو عوض کردم رویه تخت نشستم یهو حالت تعوع گرفتم زود رفتم سمته دستشوئی صورتمو شستم و اومدم رویه تخت دراز کشیدم جونکوک چشمامو بسته بودم با دستی که دوره کمرم حلقه شد چشمامو باز کردم
جونکوک: عشقم چرا رنگت پریده
ات: نمیدونم یکم حالم بهم خورد حتما بخاطر غذا های که تویه رستوران خوردم
جونکوک : بریم بیمارستان
ات: نه خوبم نمیخوام برم بیمارستان
صورتمو برگردوندم طرف جونکوک و دستامو دور گردنش حلقه کردم و چشمامو بستم و خوابیدم
جونکوک
یکم گذشت ات خوابش برد منم درحال نگاه کردن به ات خوابم برد
ادامه دارد ^^^^^^
جونکوک
از کارخونه رفتم عمارت از پله ها رفتم بالا با دیدن اون صحنه که مادر به ات سیلی زد و مینسو اینجوری گفت خشکم زد داد زدم و گفتم
اینجا چه خبره (با داد)
مینسو: دا داداش تو کی اومدی (با لکنت)
ات
وقتی جونکوک رو دیدم بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
جونکوک
رفتم سمته ات مادر و مینسو رو به مادر کردم و گفتم
مادر از تو دیگه همیچن انتظاری نداشتم چطور تونستی دست رو ات بلند کنی( با داد )
م/ج: پسرم اون به مینسو خیلی بد گفت
جونکوک: پس که بد گفت (با پوزخند )
مگه نشنیدی که مینسو چی گفت اون ذات واقعیشو نشونم داد
مینسو: داداش چیداری میگی من
جونکوک: تو خفشو مینسو (با داد)
مینسو
دادی که زد ترسیدم و چیزی دیگه ای نگفتم
جونکوک
رفتم سمته ات و
ات رو از زمین بلند کردم و رفتیم اتاق
م/ج: مینسو آروم باش
مینسو: مگه نشنیدی داداش چی گفتم بهم بخاطر اون دختریه عوضی (با داد )
با عصبانیت از خونه رفتم بیرون
ات
رفتم رویه تخت نشستم جونکوک هم اومد بغلم کرد
جونکوک : دیگه نمیزارم حتا کسی بهت حرفه بدی بزنه حالا هم اشکاتو پاک کن بیا بریم
ات: کجا
جونکوک : میریم بیرون
دسته ات رو گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
مینسو
شب شد منم تصمیم گرفتم برم بار
رفتم بار چشمم افتاد به کسی که با دیدنش شکه شدم جیمین هم اینجا بود چه فرستاد خوبی میریم پیشش
زود رفتم کنارش نشستم اون داشت ویسکی میخورد وقتی لیوانش رو پر میکرد منو دید
جیمین: جئون مینسو اینجا چیکار میکنی
( با مستی )
(جیمین کاملا مست بوده)
مینسو: جیمین من میخوام یه چیزی بهت بگم
جیمین: با اینکه از جئون ها بدم میاد اما برعکس از تو خوشم میاد نمیدونم چرا
مینسو: بخاطر اینکه تو عاشقه من شدی
جیمین: نمیدونم عاشقت شدم( با مستی)
مینسو: اره عاشقم شدی منم عاشق تو هستم من خیلی بهم میایم بیا باهم باشیم
جیمین: جئون مینسو این راه برگشت نداره
مینسو: میدونم منم نمیخوام راه برگشت داشته باشه
/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/
ات
شام رو با جونکوک بیرون خوردیم وقتی اومدیم خونه چراغا خاموش بود همه خوابیده بودن رفتم تو اتاقم جونکوک رفتن حموم لباسمو عوض کردم رویه تخت نشستم یهو حالت تعوع گرفتم زود رفتم سمته دستشوئی صورتمو شستم و اومدم رویه تخت دراز کشیدم جونکوک چشمامو بسته بودم با دستی که دوره کمرم حلقه شد چشمامو باز کردم
جونکوک: عشقم چرا رنگت پریده
ات: نمیدونم یکم حالم بهم خورد حتما بخاطر غذا های که تویه رستوران خوردم
جونکوک : بریم بیمارستان
ات: نه خوبم نمیخوام برم بیمارستان
صورتمو برگردوندم طرف جونکوک و دستامو دور گردنش حلقه کردم و چشمامو بستم و خوابیدم
جونکوک
یکم گذشت ات خوابش برد منم درحال نگاه کردن به ات خوابم برد
ادامه دارد ^^^^^^
۸.۶k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.