part 60
part 60
ات
صبح بیدار شدم دیدم جونکوک نیست رومو برگردوندم دیدم که جلوی آینه داره موهاشو درست می کرد از تخت رفتم پایین رفتم سمته جونکوک و دستامو دوره کمرش حلقه کردم و گفتم صبح بخیر عشقم
جونکوک: صبح توهم بخیر خوشگلم
رومو طرفه ات کردم و بوسه ای رویه لباش گذاشتم و بهش گفتم
آماده شو تا بریم پایین صبحانه بخوریم
ات: باشه
رفتم لباسی از کمد برداشتم و پوشیدم خودمو آماده کردم و دسته جونکوک رو گرفتم و رفتیم پایین سره میز صبحانه نشستیم
پ/ج: جونکوک از مینسو خبری داری
جونکوک: نه پدر
م/ج: مینسو دیشب نیومده خونه گوشیشو هم برنمیداره
جونکوک: حتما رفته پیشه یکی از دوستاش
م/ج: همش تخصیره این دختریه بی شرمه اگه اون باهاش دعوا نمیکرد اکنم نمی رفت اگه بلای سره دخترم بیاد من خودم میکشمت
جونکوک: مادر تخصیره ات نیست مینسو باهاش دعوا کرد شما هم حق اینو نداری که به همسره من اینجوری بگی
ات: متاسفم
م/ج: متاسفی ات هیچیو درست نمیکنه
پ/ج: کافیه دیگه بهس نکنید
ات
خیلی ناراحت شدم بخاطر من جونکوک با من مادرش دعوا کرد
با صدای در از افکارم اومدم بیرون
اجوما رفت درو باز کرد با دیدن اونا شکه شدم
جیمین و مینسو دست تو دست همدیگه اومدن جلو مون وایستادن همه از سر میز بلند شدن
مینسو: پدر مادر ما اومدیم که یه چیزی بهتون بگیم
پ/ج: مینسو تو چرا دست پارک جیمینو گرفتی (با داد)
جیمین: ما قراره ازدواج کنیم
ات: داداش چی داری میگی
مینسو: ما فقط اومدیم بگیم فردا شب ازدواج میکنیم
م/ج: جونکوک یه چیزی بگو
جونکوک: مینسو بیا این طرف تو حق نداری با اون ازدواج بکنی
مینسو: داداش بزار خوشبختم بشم من عاشق جیمینم
جیمین: وقتی با خواهرم ازدواج کردی بهت چیزی نگفتم توهم الان چیزی نمیگی
بعد از این حرفم همون جوری که دسته مینسو رو گرفته بودم از عمارت رفتم بیرون
م/ج: عزیزم یه کاری بکن (رو به پدر جونکوک)
پ/ج: اون تصمیمه خودشو گرفته
م/ج: چی دارین می گین (با داد)
جونکوک تو یه کاری بکن
جونکوک: وقتی به حرفم گوش نمیده منم چیزی بهش نمیگم
م/ج: همش تخصیره تویه اگه تو نمی اومدی این عمارت مینسو هم نمی رفت دستمو بردم بالا می خواستم سیلی بزنم بهش اما جونکوک دستمو گرفت
جونکوک: این دفعه دیگه نمیزارم دست رو همسرم بلند کنید
م/ج: پسر یه گستاخ (با داد )
ات
بغضم گرفته بود نمیتوستم چیزی بگم با بعضی که تویه گلوم بود جونکوک دستمو گرفت و از سالون رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بغضم شکست و اشکام ریختن صورتمو طرفه شیشه کردم تا جونکوک اشکامو چرا من انقدر بدبختم با اینکه با عشقم ازدواج کردم ولی بازم خوشبخت نیستم
جونکوک که متوجه اشکام شده بود ماشینو نگهداشت منم از فرست استفاده کردم و زود از ماشین پیاده شدم
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد ^^^^^^^
ات
صبح بیدار شدم دیدم جونکوک نیست رومو برگردوندم دیدم که جلوی آینه داره موهاشو درست می کرد از تخت رفتم پایین رفتم سمته جونکوک و دستامو دوره کمرش حلقه کردم و گفتم صبح بخیر عشقم
جونکوک: صبح توهم بخیر خوشگلم
رومو طرفه ات کردم و بوسه ای رویه لباش گذاشتم و بهش گفتم
آماده شو تا بریم پایین صبحانه بخوریم
ات: باشه
رفتم لباسی از کمد برداشتم و پوشیدم خودمو آماده کردم و دسته جونکوک رو گرفتم و رفتیم پایین سره میز صبحانه نشستیم
پ/ج: جونکوک از مینسو خبری داری
جونکوک: نه پدر
م/ج: مینسو دیشب نیومده خونه گوشیشو هم برنمیداره
جونکوک: حتما رفته پیشه یکی از دوستاش
م/ج: همش تخصیره این دختریه بی شرمه اگه اون باهاش دعوا نمیکرد اکنم نمی رفت اگه بلای سره دخترم بیاد من خودم میکشمت
جونکوک: مادر تخصیره ات نیست مینسو باهاش دعوا کرد شما هم حق اینو نداری که به همسره من اینجوری بگی
ات: متاسفم
م/ج: متاسفی ات هیچیو درست نمیکنه
پ/ج: کافیه دیگه بهس نکنید
ات
خیلی ناراحت شدم بخاطر من جونکوک با من مادرش دعوا کرد
با صدای در از افکارم اومدم بیرون
اجوما رفت درو باز کرد با دیدن اونا شکه شدم
جیمین و مینسو دست تو دست همدیگه اومدن جلو مون وایستادن همه از سر میز بلند شدن
مینسو: پدر مادر ما اومدیم که یه چیزی بهتون بگیم
پ/ج: مینسو تو چرا دست پارک جیمینو گرفتی (با داد)
جیمین: ما قراره ازدواج کنیم
ات: داداش چی داری میگی
مینسو: ما فقط اومدیم بگیم فردا شب ازدواج میکنیم
م/ج: جونکوک یه چیزی بگو
جونکوک: مینسو بیا این طرف تو حق نداری با اون ازدواج بکنی
مینسو: داداش بزار خوشبختم بشم من عاشق جیمینم
جیمین: وقتی با خواهرم ازدواج کردی بهت چیزی نگفتم توهم الان چیزی نمیگی
بعد از این حرفم همون جوری که دسته مینسو رو گرفته بودم از عمارت رفتم بیرون
م/ج: عزیزم یه کاری بکن (رو به پدر جونکوک)
پ/ج: اون تصمیمه خودشو گرفته
م/ج: چی دارین می گین (با داد)
جونکوک تو یه کاری بکن
جونکوک: وقتی به حرفم گوش نمیده منم چیزی بهش نمیگم
م/ج: همش تخصیره تویه اگه تو نمی اومدی این عمارت مینسو هم نمی رفت دستمو بردم بالا می خواستم سیلی بزنم بهش اما جونکوک دستمو گرفت
جونکوک: این دفعه دیگه نمیزارم دست رو همسرم بلند کنید
م/ج: پسر یه گستاخ (با داد )
ات
بغضم گرفته بود نمیتوستم چیزی بگم با بعضی که تویه گلوم بود جونکوک دستمو گرفت و از سالون رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم بغضم شکست و اشکام ریختن صورتمو طرفه شیشه کردم تا جونکوک اشکامو چرا من انقدر بدبختم با اینکه با عشقم ازدواج کردم ولی بازم خوشبخت نیستم
جونکوک که متوجه اشکام شده بود ماشینو نگهداشت منم از فرست استفاده کردم و زود از ماشین پیاده شدم
اسلاید 2 لباس ات
اسلاید 3 کفشای ات
ادامه دارد ^^^^^^^
۷.۱k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.