فیک چرا تو
#فیک: چرا تو؟
پارت صَدو سیزده☆
دایانا: خب دیهه من میرمم میخای تا باهم بریم؟
یونا: نه مرسی تاکسی میگیرم
دایانا: پس فعلا خدافظ*دست تکون دادن*
"یونا تاکسی میگیره"
یونا: مرسی همینجا پیادم کنین لطفا
*پیاده شدن*
یونا:چرا چراغا خاموشهـــ*میره سمت اتاق باباش*
<چراغ اتاقو روشن میکنه>
یونا: بابا..... با......
بابای یونا: یونا.... دخترم چه زود اومدیـ*هنگ کرده*
یونا: بابا.... این خانوم کیهـ......*میوفته زمین*
بابا: یونااا... یوناا دخترم... چیزه... ایشون... ایشون...
یونا: بابا... بسه... لباساتونو بپوشین بیاین تو پذیرایی
°چند دیقه بعد°
بابا: خبـ..... ایشون بهتره برن دخترم
یونا: اتفاقا بمونن بهترهـ.... اسمتون؟
"سونیام خوشگل خانوم*خنده از ترس*"
یونا: لطفا بشینین*مث سگ سرده*خب؟ میشنوم
بابا: ببین.... من میخاستم بهت بگمـ....
یونا: از کی باهمین
سونیا: ما.... فک میکنمـ..... آااا پارسال بود عزیزم؟
بابا: نهـ....
یونا: باباااا.... پارسال؟ واییی من دیه نمیدونم چیبگمـ....
بابا: بع خدا دخترم میخاستم بهت بگم
سونیا: مقصر منم..... میخاستیم بهت بگیم ولی من گفتم بزار مدرسه اش تموم شه بعد
یونا: خب چرا تابستون نگفتین؟
سونیا: یه اتفاقی واسم افتاد که نشد....
یونا: طبیعیه اصن حرفاتونو نمیفهمم؟ بابا... من از تو انتظار نداشتم.... فک میکردم.... فک میکردم بهم میگی
بابا: دخترم نهـ... من...
یونا: ببخشید من باید برم نمیتونم اینجا بمونمـ.....*درو باز میکنه و میزنه بیرون*
پارت صَدو سیزده☆
دایانا: خب دیهه من میرمم میخای تا باهم بریم؟
یونا: نه مرسی تاکسی میگیرم
دایانا: پس فعلا خدافظ*دست تکون دادن*
"یونا تاکسی میگیره"
یونا: مرسی همینجا پیادم کنین لطفا
*پیاده شدن*
یونا:چرا چراغا خاموشهـــ*میره سمت اتاق باباش*
<چراغ اتاقو روشن میکنه>
یونا: بابا..... با......
بابای یونا: یونا.... دخترم چه زود اومدیـ*هنگ کرده*
یونا: بابا.... این خانوم کیهـ......*میوفته زمین*
بابا: یونااا... یوناا دخترم... چیزه... ایشون... ایشون...
یونا: بابا... بسه... لباساتونو بپوشین بیاین تو پذیرایی
°چند دیقه بعد°
بابا: خبـ..... ایشون بهتره برن دخترم
یونا: اتفاقا بمونن بهترهـ.... اسمتون؟
"سونیام خوشگل خانوم*خنده از ترس*"
یونا: لطفا بشینین*مث سگ سرده*خب؟ میشنوم
بابا: ببین.... من میخاستم بهت بگمـ....
یونا: از کی باهمین
سونیا: ما.... فک میکنمـ..... آااا پارسال بود عزیزم؟
بابا: نهـ....
یونا: باباااا.... پارسال؟ واییی من دیه نمیدونم چیبگمـ....
بابا: بع خدا دخترم میخاستم بهت بگم
سونیا: مقصر منم..... میخاستیم بهت بگیم ولی من گفتم بزار مدرسه اش تموم شه بعد
یونا: خب چرا تابستون نگفتین؟
سونیا: یه اتفاقی واسم افتاد که نشد....
یونا: طبیعیه اصن حرفاتونو نمیفهمم؟ بابا... من از تو انتظار نداشتم.... فک میکردم.... فک میکردم بهم میگی
بابا: دخترم نهـ... من...
یونا: ببخشید من باید برم نمیتونم اینجا بمونمـ.....*درو باز میکنه و میزنه بیرون*
- ۱.۰k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط