فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 39
ات ویو:صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه گوشیم رو گرفتم باید چتی که مامان کردم رو هم برا خودم و هم برا اون پاک کنم شکر خدا که این کسی تو این برنامه بخواد چتی رو پاک کنه برا هر دو طرف مقابل حذف میشه.....بعد از حذف کردم چت مامان رو بلاک کردم....البته شمارش رو یه جا نوشتم که یادم نره....بعدش لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت یه تعمیراتی موبایل که سیم کارتم رو عوض کنه.....سیم کارت موبایلم رو عوض کردم......باید به آقای چوی زنگ میزدم که نصف کارای مدرسه رو انجام بدیم تا چند هفته ی دیگه هم باید برم گیونگ سونگ و کارای اونجا رو هم انجام بدم.....شماره ی آقای چوی رو گرفتم.....یه بار....دو بار....سه بار......ولی چرا جواب نمیده؟؟....این دفعه اگه جواب نداد میرم همونجایی که بیشتر اوقات هست...برای بار آخر زنگ زدم که جواب داد.....
آقای چوی:بله بفرماید؟
ات:آقای چوی؟
آقای چوی:ات تویی؟
ات:بله منم....شمارم رو عوض کردم
آقای چوی:آها....کاری داشتی زنگ زدی؟
ات:بله....میشه بیایین مدرسه
آقای چوی:چرا؟
ات:میخوام انتقالی بگیرم برم یه مدرسه دیگه
آقای چوی:کجا میخوای بری؟
ات:یه مدرسه تو گیونگ سونگ
آقای چوی:میخوای بری یه شهر دیگه؟
ات:بله
آقای چوی:باشه....تا ۲۰ دقیقه دیگه جلو در مدرسم
ات:بعد از اینکه از مدرسه اومدیم پول رو بهتون میدم
آقای چوی:باشه فعلا
ات ویو:به سمت مدرسه حرکت کردم وقتی جلوی در رسیدم لیا رو هم اونجا دیدم...یعنی اینجا چیکار میکنه؟....به محض دیدنم سریع اومد سمتم و بغلم کرد
لیا:سلام ات
لیا:سلام
لیا:چطوری؟خوبی؟
ات:خوبم تو چطوری؟
لیا:منم خوبم....تو نباید یه خبری ازم بگیری بی معرفت؟؟
ات:واقعا کار داشتم و سرم شلوغ بود....ببخش
لیا:هعی باشه میبخشم....یه دوست که بیشتر ندارم....راستی اینجا چیکار میکنی؟
ات:آمم.....راستش...اومدم انتقالی بگیرم
لیا:میخوای بری؟
ات:آره
لیا:اشکالی نداره.....حداقل خوبه گه تو سئول هستی و میتونیم همو بازم ببینیم
ات:شرمندم لیا ولی من از سئول میرم
لیا:چی؟....چی؟میری؟؟؟
ات:آره....ولی میتونیم بهم پیام بدیم
لیا:آره اینم هست ولی دلم خیلی برات تنگ میشه
ات:منم دلم برات تنگ میشه
لیا:مواظب خودت باشیا....کاری چیزی دست خودت ندی
ات:باشه...باشه....فعلا که نمیرم....تازه میخوام پروندهم رو از اینجا بگیرم
لیا:حالا در هر صورت باید مواظب خودت باشی
ات:باشه
آقای چوی:ات؟
ادامه دارد.....
ات ویو:صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه گوشیم رو گرفتم باید چتی که مامان کردم رو هم برا خودم و هم برا اون پاک کنم شکر خدا که این کسی تو این برنامه بخواد چتی رو پاک کنه برا هر دو طرف مقابل حذف میشه.....بعد از حذف کردم چت مامان رو بلاک کردم....البته شمارش رو یه جا نوشتم که یادم نره....بعدش لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت یه تعمیراتی موبایل که سیم کارتم رو عوض کنه.....سیم کارت موبایلم رو عوض کردم......باید به آقای چوی زنگ میزدم که نصف کارای مدرسه رو انجام بدیم تا چند هفته ی دیگه هم باید برم گیونگ سونگ و کارای اونجا رو هم انجام بدم.....شماره ی آقای چوی رو گرفتم.....یه بار....دو بار....سه بار......ولی چرا جواب نمیده؟؟....این دفعه اگه جواب نداد میرم همونجایی که بیشتر اوقات هست...برای بار آخر زنگ زدم که جواب داد.....
آقای چوی:بله بفرماید؟
ات:آقای چوی؟
آقای چوی:ات تویی؟
ات:بله منم....شمارم رو عوض کردم
آقای چوی:آها....کاری داشتی زنگ زدی؟
ات:بله....میشه بیایین مدرسه
آقای چوی:چرا؟
ات:میخوام انتقالی بگیرم برم یه مدرسه دیگه
آقای چوی:کجا میخوای بری؟
ات:یه مدرسه تو گیونگ سونگ
آقای چوی:میخوای بری یه شهر دیگه؟
ات:بله
آقای چوی:باشه....تا ۲۰ دقیقه دیگه جلو در مدرسم
ات:بعد از اینکه از مدرسه اومدیم پول رو بهتون میدم
آقای چوی:باشه فعلا
ات ویو:به سمت مدرسه حرکت کردم وقتی جلوی در رسیدم لیا رو هم اونجا دیدم...یعنی اینجا چیکار میکنه؟....به محض دیدنم سریع اومد سمتم و بغلم کرد
لیا:سلام ات
لیا:سلام
لیا:چطوری؟خوبی؟
ات:خوبم تو چطوری؟
لیا:منم خوبم....تو نباید یه خبری ازم بگیری بی معرفت؟؟
ات:واقعا کار داشتم و سرم شلوغ بود....ببخش
لیا:هعی باشه میبخشم....یه دوست که بیشتر ندارم....راستی اینجا چیکار میکنی؟
ات:آمم.....راستش...اومدم انتقالی بگیرم
لیا:میخوای بری؟
ات:آره
لیا:اشکالی نداره.....حداقل خوبه گه تو سئول هستی و میتونیم همو بازم ببینیم
ات:شرمندم لیا ولی من از سئول میرم
لیا:چی؟....چی؟میری؟؟؟
ات:آره....ولی میتونیم بهم پیام بدیم
لیا:آره اینم هست ولی دلم خیلی برات تنگ میشه
ات:منم دلم برات تنگ میشه
لیا:مواظب خودت باشیا....کاری چیزی دست خودت ندی
ات:باشه...باشه....فعلا که نمیرم....تازه میخوام پروندهم رو از اینجا بگیرم
لیا:حالا در هر صورت باید مواظب خودت باشی
ات:باشه
آقای چوی:ات؟
ادامه دارد.....
۲۸.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.