وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 38
ات ویو:تصمیم گرفتم یکم با مامانم حرف بزنم اما با تن صدای آروم تر که هم مامان بیدار نشه....هم اینکه یکم آروم تر بشم.....شروع کردم.......
مامان واقعا متاسفم که اینجایی.....متاسفم بخاطر سفیدی موهای خوشگل و سیاهت........متاسفم بخاطر چین و چروک های صورتت......متاسفم که باعث شدم حالت بد بشه....متاسفم که باعث شدم همیشه نگرانم باشی.....متاسفم که بهت استرس وارد کردم....متاسفم که شبانه روز به فکرم بودی.........متاسفم که برات دختری نکردم...(گریه)
ادمین ویو:ات بعد از گفتن این حرف شروع کرد به گریه کردن....میخواست هق هق کنه...طوری که هیچوقت گریه نکرده بود....اما برای اینکه مامانش بیدار نشه با یک دستش جلو دهنش گرفته بود و خفه هق هق میکرد..اشکاش هیچ رحمی نداشتن و تند تند از چشماش سرازیر میشدن....اشکای رو صورتش خشک نمیشدن و همینطوری سر میخوردن....اما بعد از چند دقیقه مثل شمعی که وقتی روشن میشه بعد از مدتی آروم و خاموش میشه آروم و ساکت شد....
ات ویو:بعد از یه گریه نسبتا طولانی آروم شدم اشکام رو با آستین های لباسم پاک کردم.....دستای گرم مامان رو دوباره تو دستام فشردم....دیگه وقت خداحافظی با مامان بود.....بوسه ای به دستای مامان زدم.....از روی صندلی بلند شدم و صندلی رو سر جای خودش گذاشتم.....بعدش در اتاق رو به آرومی باز گردم و اومدم بیرون.....باید وضعیت مامان رو از یه دکتر میپرسیدم......بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون یکم دور و ور رو گشتم اما پیدا نشد....احتمالا دیگه رفته ولی شاید بتونم از پرستارا بپرسم....یکم که منتظر موندم دیدم یه پرستار از اتاق بیرون اومد رفتم سمتش
ات:ببخشید
پرستار:بفرمایین
ات:خانم مین میونگ تا چند وقت دیگه میتونن برن خونه
پرستا:فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص میشن
ات:ممنونم
پرستار:خواهش میکنم...انجام وظیفست
ات ویو:پرستار بعد از گفتن این جمله رفت به یه اتاق دیگه منم دیگه باید میرفتم خونه ساعت ۱۲ شده بود.....از بیمارستان رفتم بیرون....آسمون سیاه سیاه بود.....ستاره ها و ماه هم قشنگ دیده میشدن.....بعد از اینکه چند قدم از بیمارستان دور شدم....یه قطره آب رو روی بینیم حس کردم....داره بارون میاد؟!..بعدش کم کم شدت بارون زیاد تر شد.....دوست داشتم یکم بیشتر تو بارون باشم پس سرعت قدمام رو آروم کردم.....وقتی رسیده بودم خونه خیس خیس شده بودم.....باید زودتر برم داخل خونه تا سرما نخوردم....فردا هم کلی کار دارم که انجام بدم...اول باید سیم کارت گوشیم رو عوض کنم....بعدش به آقای چوی زنگ بزنم.....
ادامه دارد......
ات ویو:تصمیم گرفتم یکم با مامانم حرف بزنم اما با تن صدای آروم تر که هم مامان بیدار نشه....هم اینکه یکم آروم تر بشم.....شروع کردم.......
مامان واقعا متاسفم که اینجایی.....متاسفم بخاطر سفیدی موهای خوشگل و سیاهت........متاسفم بخاطر چین و چروک های صورتت......متاسفم که باعث شدم حالت بد بشه....متاسفم که باعث شدم همیشه نگرانم باشی.....متاسفم که بهت استرس وارد کردم....متاسفم که شبانه روز به فکرم بودی.........متاسفم که برات دختری نکردم...(گریه)
ادمین ویو:ات بعد از گفتن این حرف شروع کرد به گریه کردن....میخواست هق هق کنه...طوری که هیچوقت گریه نکرده بود....اما برای اینکه مامانش بیدار نشه با یک دستش جلو دهنش گرفته بود و خفه هق هق میکرد..اشکاش هیچ رحمی نداشتن و تند تند از چشماش سرازیر میشدن....اشکای رو صورتش خشک نمیشدن و همینطوری سر میخوردن....اما بعد از چند دقیقه مثل شمعی که وقتی روشن میشه بعد از مدتی آروم و خاموش میشه آروم و ساکت شد....
ات ویو:بعد از یه گریه نسبتا طولانی آروم شدم اشکام رو با آستین های لباسم پاک کردم.....دستای گرم مامان رو دوباره تو دستام فشردم....دیگه وقت خداحافظی با مامان بود.....بوسه ای به دستای مامان زدم.....از روی صندلی بلند شدم و صندلی رو سر جای خودش گذاشتم.....بعدش در اتاق رو به آرومی باز گردم و اومدم بیرون.....باید وضعیت مامان رو از یه دکتر میپرسیدم......بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون یکم دور و ور رو گشتم اما پیدا نشد....احتمالا دیگه رفته ولی شاید بتونم از پرستارا بپرسم....یکم که منتظر موندم دیدم یه پرستار از اتاق بیرون اومد رفتم سمتش
ات:ببخشید
پرستار:بفرمایین
ات:خانم مین میونگ تا چند وقت دیگه میتونن برن خونه
پرستا:فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص میشن
ات:ممنونم
پرستار:خواهش میکنم...انجام وظیفست
ات ویو:پرستار بعد از گفتن این جمله رفت به یه اتاق دیگه منم دیگه باید میرفتم خونه ساعت ۱۲ شده بود.....از بیمارستان رفتم بیرون....آسمون سیاه سیاه بود.....ستاره ها و ماه هم قشنگ دیده میشدن.....بعد از اینکه چند قدم از بیمارستان دور شدم....یه قطره آب رو روی بینیم حس کردم....داره بارون میاد؟!..بعدش کم کم شدت بارون زیاد تر شد.....دوست داشتم یکم بیشتر تو بارون باشم پس سرعت قدمام رو آروم کردم.....وقتی رسیده بودم خونه خیس خیس شده بودم.....باید زودتر برم داخل خونه تا سرما نخوردم....فردا هم کلی کار دارم که انجام بدم...اول باید سیم کارت گوشیم رو عوض کنم....بعدش به آقای چوی زنگ بزنم.....
ادامه دارد......
۲۳.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.