رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت ۱
#دلژین
نگاهی ب ساعتم کردم مثل همیشه ب موقع..با اخمی ک همیشه روی صورتم بود وارد حال شدم و با دیدن عجوزه چشمامو از اعصبانیت بستم خدایا اینم از اول صبحی ببینیم تا شب باز چ حال گیری داری..ب سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم توجه ای ب نگاه از بالا تا پایینش نکردم و زیر لب صبح بخیری گفتم ک فقط جواب آقای پدرو شنیدم..فریده خانومو صدا کردم ک برام چایی بریزه ک با شنیدن صبح بخیر عجوبع چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدن هع همینو کم داشتم با بوسیده شدن گونم با اخم بهش نگاه کردم ک لپامو کشیدو گفت:
-صبحت بخیر عشقم چ عجب من تو رو سر میز میبینم
پوزخندی میزنم و فقط جواب صبح بخیرشو با سر میدم..کنارم روی صندلی میشنه ک آقای پدر روبه عجوبع میگع..
-خوب آقا میلان امروز چیکاره ای!؟
میلان:والا اول باید دستورای بانو رو فرمانی کنم
و بعد ب من نگاه کرد توجه ای بهش نکردم و فقط با پوزخند ب عجوزه خیره شدم ک از عصبانیت حرف میلان موهای باز بلندشو توی دستش گرفته بود و چشم غره ای ب پسرش رفت..هردو عین همین..
آقای پدر:خب دلژین جان میری دانشگاه دیگع؟
زیر لب با تمسخر گفتم ن ک میزارع برم جایی..فقط واسع سوالی ک کرده بود سرمو ب نشونه آرع تکون دادم ک انگار میلان صدامو شنیده بود ک گفت: نع قراره با داداش جونش بگردع..
با تعجب نگاش کردم صداقت تو چشاشو دیدم با اینکه ازش خوشم نمی اومد ولی وقتی خبری از آزادی از این قفس میمومد با جونو دل مبخوایتم پر بکشم..
آقای پدر:نع میلان تو خودت کارو زندگی داری دلژین هم باید سر درسو مشغش باشع
مثل همیشه دلژین جز دانشگاه و کتاب درس قرار نبود کاری کنع از سر میز بلند شدم ک با حرف میلان باعث خشکم زد
-چشم پدرجان دلی رو دانشگاه میبرم ولی ب شرطی ک شب با داداشش بره شام
آقای پدر کمی فکر کرد و مثل همیشه حرف میلان حرف بود و حرف دلژین کشک بود
آقای پدر:باشه اما شام نه بد ار شام..
میلان سرشو تکون داد و از سر میز بلند شد و بعد از تشکر از فریده و خداحافظی دستمو گرفت و کشید..
میلان:متاسفم ک نشد شام باهم باشیم اما قول میدم کاری کنم بهت خوش بگذره..
دروغ چرا خوشحال بودم میشه گفت توی این هفته ی اتفاق خوب داره میفته اونم آزاد شدن پرو بال دلژین..
-باشه معذرت خواهیتو می پذیرم اما باید ببرم اون تپه
خنده ای کرد و گفت:تپه نه خنگه بام تهران
-همون
و چشم غره ای بهش رفتم ک گونمو بوسید و گفت:
-فدای چوب بودنت بشم
همینطور ک گونمو پاک میکردم گفتم:اون سنگه
خواست لپمو بکشه ک روی دستشو زدم و ب سمت اتاقم رفتم تا کیفمو بگیرم ک باصدای بلندی گفت:
-تو حیاطم سنگ خانم
-سلام
بهش نگاهی کردم با این گیره عه
-خوبی؟چقدر رنگ روشن بهت بیاد
پوزخندی زدم ک گفت:
-منو ک یادته
مزاحم همیشگی اما بر خلاف حرف دلم چیزی نگفتم..
پارت ۱
#دلژین
نگاهی ب ساعتم کردم مثل همیشه ب موقع..با اخمی ک همیشه روی صورتم بود وارد حال شدم و با دیدن عجوزه چشمامو از اعصبانیت بستم خدایا اینم از اول صبحی ببینیم تا شب باز چ حال گیری داری..ب سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم توجه ای ب نگاه از بالا تا پایینش نکردم و زیر لب صبح بخیری گفتم ک فقط جواب آقای پدرو شنیدم..فریده خانومو صدا کردم ک برام چایی بریزه ک با شنیدن صبح بخیر عجوبع چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدن هع همینو کم داشتم با بوسیده شدن گونم با اخم بهش نگاه کردم ک لپامو کشیدو گفت:
-صبحت بخیر عشقم چ عجب من تو رو سر میز میبینم
پوزخندی میزنم و فقط جواب صبح بخیرشو با سر میدم..کنارم روی صندلی میشنه ک آقای پدر روبه عجوبع میگع..
-خوب آقا میلان امروز چیکاره ای!؟
میلان:والا اول باید دستورای بانو رو فرمانی کنم
و بعد ب من نگاه کرد توجه ای بهش نکردم و فقط با پوزخند ب عجوزه خیره شدم ک از عصبانیت حرف میلان موهای باز بلندشو توی دستش گرفته بود و چشم غره ای ب پسرش رفت..هردو عین همین..
آقای پدر:خب دلژین جان میری دانشگاه دیگع؟
زیر لب با تمسخر گفتم ن ک میزارع برم جایی..فقط واسع سوالی ک کرده بود سرمو ب نشونه آرع تکون دادم ک انگار میلان صدامو شنیده بود ک گفت: نع قراره با داداش جونش بگردع..
با تعجب نگاش کردم صداقت تو چشاشو دیدم با اینکه ازش خوشم نمی اومد ولی وقتی خبری از آزادی از این قفس میمومد با جونو دل مبخوایتم پر بکشم..
آقای پدر:نع میلان تو خودت کارو زندگی داری دلژین هم باید سر درسو مشغش باشع
مثل همیشه دلژین جز دانشگاه و کتاب درس قرار نبود کاری کنع از سر میز بلند شدم ک با حرف میلان باعث خشکم زد
-چشم پدرجان دلی رو دانشگاه میبرم ولی ب شرطی ک شب با داداشش بره شام
آقای پدر کمی فکر کرد و مثل همیشه حرف میلان حرف بود و حرف دلژین کشک بود
آقای پدر:باشه اما شام نه بد ار شام..
میلان سرشو تکون داد و از سر میز بلند شد و بعد از تشکر از فریده و خداحافظی دستمو گرفت و کشید..
میلان:متاسفم ک نشد شام باهم باشیم اما قول میدم کاری کنم بهت خوش بگذره..
دروغ چرا خوشحال بودم میشه گفت توی این هفته ی اتفاق خوب داره میفته اونم آزاد شدن پرو بال دلژین..
-باشه معذرت خواهیتو می پذیرم اما باید ببرم اون تپه
خنده ای کرد و گفت:تپه نه خنگه بام تهران
-همون
و چشم غره ای بهش رفتم ک گونمو بوسید و گفت:
-فدای چوب بودنت بشم
همینطور ک گونمو پاک میکردم گفتم:اون سنگه
خواست لپمو بکشه ک روی دستشو زدم و ب سمت اتاقم رفتم تا کیفمو بگیرم ک باصدای بلندی گفت:
-تو حیاطم سنگ خانم
-سلام
بهش نگاهی کردم با این گیره عه
-خوبی؟چقدر رنگ روشن بهت بیاد
پوزخندی زدم ک گفت:
-منو ک یادته
مزاحم همیشگی اما بر خلاف حرف دلم چیزی نگفتم..
۱۹.۵k
۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.