رمان زندگی دوباره
رمان زندگی دوباره
پارت۳
-بابا
همه ب میلانی ک از عصبانیت سرخ شده بود خیره شدن ک با تمسخر گفتم:
-میگم میلان نظرت چیع تو بگی ب من سیلی نزنه ن ک تو بچه واقعیش هستی حرف تو بدون هیچ چونو چرایی انجام میشه
دست دیگشو اورد ک بزنه تو صورتم ک میلان دستشو گرفت و گفت:لطفا خوشم نمیاد ب خواهرم دست درازی کنین
با عصبانیت بهش توپیدم:ب تو چ ها ب تو چ انقدر سلامتی ناخواهریت برات مهمه با مادرت گورتو از زندگیم گم کنین خسته شدم میفهمی خسته شدم از بس لال شدمو چیزی نگفتم گمشین
با خوردن دومین سیلی چشمامو بستم غرورمو ک لکت مال کردین امشب اینم روش توهم بزن تویی ک با اومدند خوشبختی برام نزاشتی
عجوزه:اینو میزنم برای نمک نشناسیت این همه سال بزرگت کردم اونوقت اینه حقم..
وبعد ادامه داد ب ریختن اشک تمساش..
فقط اون لحظه این کلمه توی مغزم رژه می رفت..
-کاش هیچوقت نبودین «کاش ی زندگی دوباره ای داشتم.»بدون شما..
وبعد ب سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و ب دادو بیداد هایی ک میلان با مادرش میکرد توجه ای نکردم..
باریدن اشکام همون اشکایی ک از نامادریش سیلی میخورد ولی نمی بارید ولی این سیلی فرق میکرد این سیلی مطلق ب پدرش بود پدری ک فقط توی کودکیش بود ن توی جوونیش پدری ک دخترش همه چیزش بود ولی با اومدن اون مادر بچه پشیزی ارزش نداره..
-دلژین،عزیزم درو بازکن..جون من درو باز کن.. میدونم جونم برات ارزشی نداره ولی خواهش میکنم بلایی سر خودت نیار..
کاش میشد کاش میشد بلایی سر خودم بیارم ولی حیف
-دلژین متاسفم امشب قرار بود خوش بگذرونیم
لبمو گاز گرفتم این پسر خیلی خوب بود خیلی مهربون بود ولی نمیخواستمو نمیتونستم این پسرو ک مادرش زندگیمو نابود کرده رو داداشم بدونم..
-من میرم ولی اینو بهت بگم از دست من راحت نمیشی من داداشت هستمو میمونم..
لبخند کوچکی روی لبم اومد چ خوبه آدم کسی رو داشته باشه..
روی تختم دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و خودمو توی زندگی دوباره تصور کردم..زندگی ک مامان داشته باشی محبت خانوادتو داشته باشی رندگی ک اولش با آغوش مادرت بیدار بشی..زندگی ک آزاد باشی..دوست داشته باشی..زندگی ک دیگه نیاز ب اخمو پوزخند نباش فقط لبخند های از ته دل..
«کاش ی زندگی دوباره ای داشتم» #mahi:)
پارت۳
-بابا
همه ب میلانی ک از عصبانیت سرخ شده بود خیره شدن ک با تمسخر گفتم:
-میگم میلان نظرت چیع تو بگی ب من سیلی نزنه ن ک تو بچه واقعیش هستی حرف تو بدون هیچ چونو چرایی انجام میشه
دست دیگشو اورد ک بزنه تو صورتم ک میلان دستشو گرفت و گفت:لطفا خوشم نمیاد ب خواهرم دست درازی کنین
با عصبانیت بهش توپیدم:ب تو چ ها ب تو چ انقدر سلامتی ناخواهریت برات مهمه با مادرت گورتو از زندگیم گم کنین خسته شدم میفهمی خسته شدم از بس لال شدمو چیزی نگفتم گمشین
با خوردن دومین سیلی چشمامو بستم غرورمو ک لکت مال کردین امشب اینم روش توهم بزن تویی ک با اومدند خوشبختی برام نزاشتی
عجوزه:اینو میزنم برای نمک نشناسیت این همه سال بزرگت کردم اونوقت اینه حقم..
وبعد ادامه داد ب ریختن اشک تمساش..
فقط اون لحظه این کلمه توی مغزم رژه می رفت..
-کاش هیچوقت نبودین «کاش ی زندگی دوباره ای داشتم.»بدون شما..
وبعد ب سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و ب دادو بیداد هایی ک میلان با مادرش میکرد توجه ای نکردم..
باریدن اشکام همون اشکایی ک از نامادریش سیلی میخورد ولی نمی بارید ولی این سیلی فرق میکرد این سیلی مطلق ب پدرش بود پدری ک فقط توی کودکیش بود ن توی جوونیش پدری ک دخترش همه چیزش بود ولی با اومدن اون مادر بچه پشیزی ارزش نداره..
-دلژین،عزیزم درو بازکن..جون من درو باز کن.. میدونم جونم برات ارزشی نداره ولی خواهش میکنم بلایی سر خودت نیار..
کاش میشد کاش میشد بلایی سر خودم بیارم ولی حیف
-دلژین متاسفم امشب قرار بود خوش بگذرونیم
لبمو گاز گرفتم این پسر خیلی خوب بود خیلی مهربون بود ولی نمیخواستمو نمیتونستم این پسرو ک مادرش زندگیمو نابود کرده رو داداشم بدونم..
-من میرم ولی اینو بهت بگم از دست من راحت نمیشی من داداشت هستمو میمونم..
لبخند کوچکی روی لبم اومد چ خوبه آدم کسی رو داشته باشه..
روی تختم دراز کشیدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و خودمو توی زندگی دوباره تصور کردم..زندگی ک مامان داشته باشی محبت خانوادتو داشته باشی رندگی ک اولش با آغوش مادرت بیدار بشی..زندگی ک آزاد باشی..دوست داشته باشی..زندگی ک دیگه نیاز ب اخمو پوزخند نباش فقط لبخند های از ته دل..
«کاش ی زندگی دوباره ای داشتم» #mahi:)
۲۴.۶k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.