🥀فصل دوم پارت 43🥀
🥀فصل دوم پارت 43🥀
ات: دان کیه هیونجین تو اینجا چیکار میکنی
هیونجین: اووووو تو چرا بلند شدی
ات اومد سمتش و روبه دان کرد
ات : دان برو تو من الان میام
دان : باشه
به هیونجین سر تا پا نگاهه مسخریه کرد و رفت
ات : چیشده نکنه جیمین حالش خوب نیست
هیونجین: نه خوبه فقد خواستم ببینم که حالت خوبه یا نه چیزی لازم داری
ات خندیی کرد و با لهجه مهربونی گفت: خیلی ممنونم چیزی لازم ندارم اگه اتفاقی افتاد یا جیمین خوب نبود بهم بگو
هیونجین : باشه خب دیگه برم
ات : باشه خداخافظ
هیونجین رفت و ات هم درو بست
شیش ماه به خوبی گذشت و جیمین مثله همیشه به نقشش ادامه داد لی انیوپ تا این وقت از نقشه جیمین خبر دار نشد و با همون نقشش دست راست جیمینه با خودش هنوزم فکر میکنه که جیمین رو گول میزنه و هیونجین با داداشش برایه زندگی کردن اومدن سئول بانداشون رو یکی کردن و باند دسته جیمین و چانه دان میونش با هیونجین از قبل هم بهتر شده وقتایی که هیونجین برایه دیدنه ات میومد با دان هم خیلی صمیمی رفتار میکرد میونه هانا و جیهون خیلی بد شده جیهون از هانا متنفر شده جیمین آخرین بار همسرش رو وقتی خونه یه مادرش می برد دید و بعد از اون روز دیگه همو ندیده بودن
《《《《《《《《《
امروز هم مثله روز ها یه دیگی ات از خواب بیدار حوصله دوش گرفت رو نداشت و لباسهای بارداریشو پوشید رفت سالون
ات : پدر مادر نیست
پ/ات : چرا دیر بیدار شدی صبحونه میخوری
ات : اره میخورم
پدرش بلند شد که براش صبحونه بیاره
ات : نه پدر خودم آماده میکنم
پ/ات : نه این چه حرفیه خودم برات میام
پدرش براش صبحونه آوردم و ات مشغوله خودرنش شد وقتی صبحونه خورد رفت کنار پدرش رویه مبل نشست و گفت ات : پدر چی نگاه میکنی
پ/ات : چیزه خواستی نیست دخترم
ات از دیروز تا الان درد داشت دیشب به مادرش گفت مادرش مصله همیشه مادر ها گفت که این درد نرماله و از وقتی بیدار شده زود داشت
ات : پدر مادر کجاست کی میاد
پ/ات : رفته واسیه آشپزخونه خرید کنه چرا
ات : هیچ
پ/ات : دخترم رنگ به رو نداری چی شده
ات : اره یخورده درد دارم
پ/ات : پاشو بریم بیمارستان
دخترش دردش بیشتر شد و دسته پدرش رو گرفت با نفس زدن گفت
ات : پدر به جیمین زنگ بزن
پدرش که خیلی ترسیده بود هول کرده بود و گفت
پ/ات : باشه
م/ات : من برگشتم چیشده
مادرش اومد و زود رفت سمته دخترش
م/ات : چیزی نیست دخترم آروم باش روبه به شوهرش کرد و گفت به جیمین زنگ زدی
پ/ات : اره اما جواب نمیده
ات : بازم زنگ بزن
پدرش دوباره با حیمین تماس گرفت اما جواب نمیداد
دخترش که حالش بدتر شد گفت
آت : پدر یه هیونجین زنگ بزن
ادامه دارد
ات: دان کیه هیونجین تو اینجا چیکار میکنی
هیونجین: اووووو تو چرا بلند شدی
ات اومد سمتش و روبه دان کرد
ات : دان برو تو من الان میام
دان : باشه
به هیونجین سر تا پا نگاهه مسخریه کرد و رفت
ات : چیشده نکنه جیمین حالش خوب نیست
هیونجین: نه خوبه فقد خواستم ببینم که حالت خوبه یا نه چیزی لازم داری
ات خندیی کرد و با لهجه مهربونی گفت: خیلی ممنونم چیزی لازم ندارم اگه اتفاقی افتاد یا جیمین خوب نبود بهم بگو
هیونجین : باشه خب دیگه برم
ات : باشه خداخافظ
هیونجین رفت و ات هم درو بست
شیش ماه به خوبی گذشت و جیمین مثله همیشه به نقشش ادامه داد لی انیوپ تا این وقت از نقشه جیمین خبر دار نشد و با همون نقشش دست راست جیمینه با خودش هنوزم فکر میکنه که جیمین رو گول میزنه و هیونجین با داداشش برایه زندگی کردن اومدن سئول بانداشون رو یکی کردن و باند دسته جیمین و چانه دان میونش با هیونجین از قبل هم بهتر شده وقتایی که هیونجین برایه دیدنه ات میومد با دان هم خیلی صمیمی رفتار میکرد میونه هانا و جیهون خیلی بد شده جیهون از هانا متنفر شده جیمین آخرین بار همسرش رو وقتی خونه یه مادرش می برد دید و بعد از اون روز دیگه همو ندیده بودن
《《《《《《《《《
امروز هم مثله روز ها یه دیگی ات از خواب بیدار حوصله دوش گرفت رو نداشت و لباسهای بارداریشو پوشید رفت سالون
ات : پدر مادر نیست
پ/ات : چرا دیر بیدار شدی صبحونه میخوری
ات : اره میخورم
پدرش بلند شد که براش صبحونه بیاره
ات : نه پدر خودم آماده میکنم
پ/ات : نه این چه حرفیه خودم برات میام
پدرش براش صبحونه آوردم و ات مشغوله خودرنش شد وقتی صبحونه خورد رفت کنار پدرش رویه مبل نشست و گفت ات : پدر چی نگاه میکنی
پ/ات : چیزه خواستی نیست دخترم
ات از دیروز تا الان درد داشت دیشب به مادرش گفت مادرش مصله همیشه مادر ها گفت که این درد نرماله و از وقتی بیدار شده زود داشت
ات : پدر مادر کجاست کی میاد
پ/ات : رفته واسیه آشپزخونه خرید کنه چرا
ات : هیچ
پ/ات : دخترم رنگ به رو نداری چی شده
ات : اره یخورده درد دارم
پ/ات : پاشو بریم بیمارستان
دخترش دردش بیشتر شد و دسته پدرش رو گرفت با نفس زدن گفت
ات : پدر به جیمین زنگ بزن
پدرش که خیلی ترسیده بود هول کرده بود و گفت
پ/ات : باشه
م/ات : من برگشتم چیشده
مادرش اومد و زود رفت سمته دخترش
م/ات : چیزی نیست دخترم آروم باش روبه به شوهرش کرد و گفت به جیمین زنگ زدی
پ/ات : اره اما جواب نمیده
ات : بازم زنگ بزن
پدرش دوباره با حیمین تماس گرفت اما جواب نمیداد
دخترش که حالش بدتر شد گفت
آت : پدر یه هیونجین زنگ بزن
ادامه دارد
۵.۷k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.