طراحه من..؟!
طراحه من..؟!
پارت¹
"۸ اگوست..سال ۲۰۲۳...پاریس:فرانسه"
ساعت ۱۲:۵۶ دقیقه شب..
تو اتاق کارش بود...اروم فنجون قهوه رو بالا اورد و نزدیک لباش کرد...میتونست گرمی قهوش رو حس کنه...همون طور که داشت قهوه میخورد برگه هایی که روشون طرح لباس طراحی شده بود رو نگاه میکرد...همه ی طراحی ها هنر دست خودش بود...به برگه ی توی دستش خیره شده بود...اروم فنجون قهوش رو پایین اورد...صدای گوشیش سکوت اتاق رو شکست...با ی لبخند گوشیش رو نزدیک گوشش برد
+:موسیو ویلیام
×:مادام ات...چطورین؟
+:*لبخند صدا دار*...خوبم...شما چطورین؟
×:منم خوبم...خواب که نبودین؟
+:نه موسیو....*خنده ریز*...رسمی بودن بهت نمیاد ویلیام
×:اه...اینبارم گند زدم نه؟
+:نه..اینبار خیلی خوب بودی
×:خوشحالم که این کلمه رو از زبونت میشنوم مادام...چرا نخوابیدی؟...دیر وقته
+:باید طراحیا رو چک میکردم...فردا باید ببرم و تحویل بدم
×:اهان...مادام...برای فردا شب وقت داری؟
+:عام...فک کنم داشته باشم
×:باهم بریم شام بخوریم؟
+:چرا که نه
×:پس...شب بخیر مادام
+:شب بخیر موسیو
گوشیو قط کرد و گزاشت رو میزش...برگه هارو برای بار اخر چک کرد و مرتب روی هم گزاشت...از روی صندلیش بلند شد و به سمت میز ارایشش رفت...میکاپشو پاک کرد و روتینشو شروع کرد...بعد ۴۰ دقیقه کاراش تموم شد...لباس خوابشو پوشید و رفت رو تختش و دراز کشید...چشماشو اروم بست...طولی نکشید که از خستگی زیاد خوابش برد
"ساعت ۶:۰۰ صبح"
با برخورد نور به چشماش از خواب پاشد و کارای مربوطه رو کرد...ی میکاپ لایت انجام دادو موهاشو درست کرد...لباس مورد علاقشو تنش کرد و رفت پایین...صبحونشو اماده کرد و بعد خوردن به طرف شرکتی که توش کار میکرد حرکت کرد...دقایقی بعد رسید...ماشینشو پارک کرد و رفت داخل
منشی:خوش اومدین خانم جئون
+:ممنونم...رئیس هستن؟
منشی:بله...خانم جئون...یکی از سهامدارامون از کره اومدن...و برای همین ایشونم تو جلسه هستن
+:هوم...اشکال نداره
منشی:از این طرف لطفا
بعد چند ساعت به فرانسه رسیده بود...به درخواست رئیس شرکت به جلسه رفت...مشتاق بود تا بهترین طراح این شرکتو ببینه...ی چند دقیقه که گزشت...
پارت¹
"۸ اگوست..سال ۲۰۲۳...پاریس:فرانسه"
ساعت ۱۲:۵۶ دقیقه شب..
تو اتاق کارش بود...اروم فنجون قهوه رو بالا اورد و نزدیک لباش کرد...میتونست گرمی قهوش رو حس کنه...همون طور که داشت قهوه میخورد برگه هایی که روشون طرح لباس طراحی شده بود رو نگاه میکرد...همه ی طراحی ها هنر دست خودش بود...به برگه ی توی دستش خیره شده بود...اروم فنجون قهوش رو پایین اورد...صدای گوشیش سکوت اتاق رو شکست...با ی لبخند گوشیش رو نزدیک گوشش برد
+:موسیو ویلیام
×:مادام ات...چطورین؟
+:*لبخند صدا دار*...خوبم...شما چطورین؟
×:منم خوبم...خواب که نبودین؟
+:نه موسیو....*خنده ریز*...رسمی بودن بهت نمیاد ویلیام
×:اه...اینبارم گند زدم نه؟
+:نه..اینبار خیلی خوب بودی
×:خوشحالم که این کلمه رو از زبونت میشنوم مادام...چرا نخوابیدی؟...دیر وقته
+:باید طراحیا رو چک میکردم...فردا باید ببرم و تحویل بدم
×:اهان...مادام...برای فردا شب وقت داری؟
+:عام...فک کنم داشته باشم
×:باهم بریم شام بخوریم؟
+:چرا که نه
×:پس...شب بخیر مادام
+:شب بخیر موسیو
گوشیو قط کرد و گزاشت رو میزش...برگه هارو برای بار اخر چک کرد و مرتب روی هم گزاشت...از روی صندلیش بلند شد و به سمت میز ارایشش رفت...میکاپشو پاک کرد و روتینشو شروع کرد...بعد ۴۰ دقیقه کاراش تموم شد...لباس خوابشو پوشید و رفت رو تختش و دراز کشید...چشماشو اروم بست...طولی نکشید که از خستگی زیاد خوابش برد
"ساعت ۶:۰۰ صبح"
با برخورد نور به چشماش از خواب پاشد و کارای مربوطه رو کرد...ی میکاپ لایت انجام دادو موهاشو درست کرد...لباس مورد علاقشو تنش کرد و رفت پایین...صبحونشو اماده کرد و بعد خوردن به طرف شرکتی که توش کار میکرد حرکت کرد...دقایقی بعد رسید...ماشینشو پارک کرد و رفت داخل
منشی:خوش اومدین خانم جئون
+:ممنونم...رئیس هستن؟
منشی:بله...خانم جئون...یکی از سهامدارامون از کره اومدن...و برای همین ایشونم تو جلسه هستن
+:هوم...اشکال نداره
منشی:از این طرف لطفا
بعد چند ساعت به فرانسه رسیده بود...به درخواست رئیس شرکت به جلسه رفت...مشتاق بود تا بهترین طراح این شرکتو ببینه...ی چند دقیقه که گزشت...
۷.۵k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.