فیک طراحه من...؟!
فیک طراحه من...؟!
پارت³
:*ی لبخند ارومی زد*...میشه بهم اجازه بدی تا درمورد حرفات فک کنم؟
ویلیام:چرا که نه مادام
بعد شام از رستوران اومدن بیرون و رفتن قدم بزنن...قدم زدن تو این هوا و زیر اسمون تاریک حس خوبی بهشون میداد...
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تصمیم گرفتن از بار بیان بیرونو برن خونه...سوار ماشین شدن..
÷:اون دختره هرزه اگه یکم دیگه کاراشو ادامه میداد بیخیالش نمیشدم
_:جیمینا..طوری حرف نزن انگار دفعه اولته میری بار...میدونی که اونجا پره هرزه هایی مثل اونن...پس باید بهشون عادت کنی تا بتونی تحملشون کنی
÷:اه...راس میگی.....کی برگردیم کره؟
_:ی ماه دیگه...ی فکرایی تو سرم دارم...عملیشون کنم برگردیم
÷:اوکی
یکم گزشت و رسیدن خونه...میخواستن پیاده شن که..
_:اون دختر چقد اشناس...اها یادم افتاد...طراحه شرکت اینه
÷:واقعا؟...چه خوشگله...اون پسره که پیششه دوست پسرشه؟
_:نمیدونم
÷:بریم از نزدیک ی سلامی بهش بکنیم
_:ولش کن...صحنه عاشقانشونو بهم نزنیم
÷:وسط کیس یا بغلی چیزی نیستن که دارن حرف میزنن...نگا پسره رفت
_:تو میخوای بری برو...من حال ندارم
÷:پوففف...بیخیال بریم بالا
ویوات:
بعد یکم حرف زدن با ویلیام..خواستم برم داخل که ی فیس اشنایی دیدم..خودشه..همون سهامدار شرکت...زشته اگه سلامی نکنم..داشت با ی نفر میرفت داخل که رفتم سمتشون
:سلام..شمام اینجا زندگی میکنین؟
_:سلام...اره....اینوقت شب بهتر نیس بیرون باشی
:....اقای کیم...منم مثل شما ی بزرگسالم...پس اشکال نداره اینوقت بیرون باشم...درضمن..شمام این وقت شب بار بودین
_:چقد گستاخی...بخاطر خودت گفتم...این وقت شب بهتره ی دختر با ی لباس باز بیرون نَپِلِکه
:فک نکنم لازم باشه طرز لباس پوشیدنمو از شما بپرسم...من فقط خواستم برای احترام سلامی کرده باشم...نه اینکه باهاتون بحث کنم
÷:بس کنین لطفا...خانم...من از شما بابت دوستم معذرت میخام..با اجازتون میریم
ات بدون هیچ حرفی سوار اسانسور شد و رفت خونش...درو باز کرد و کلیدارو گزاشت سرجاشون...کفشاشو دراورد و کتشو پرت کرد رو مبل...دستاشو شست و رفت سمت اشپز خونه...ی لیوان اب خورد و کتشو برداشت و به سمت اتاقش حرکت کرد..لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو تخت...فکرش درگیر این بود که چرا باید لباس و بیرون بودنش برای ی غریبه انقد مهم باشه
بعد بحث با ات رفت خونه و رو مبل لش کرد
_:حسابشو میرسم
÷:ولش کن...راستی نمیخوای بگی چه فکرایی توی سرت داری؟
_:خودمم فعلا مطمئن نیستم...وقتی دلیل اصلیمو فهمیدم بهت میگم
÷:باشه...میرم بخوابم...شب بخیر
_:شب بخیر
"فردا صبح"
پارت³
:*ی لبخند ارومی زد*...میشه بهم اجازه بدی تا درمورد حرفات فک کنم؟
ویلیام:چرا که نه مادام
بعد شام از رستوران اومدن بیرون و رفتن قدم بزنن...قدم زدن تو این هوا و زیر اسمون تاریک حس خوبی بهشون میداد...
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تصمیم گرفتن از بار بیان بیرونو برن خونه...سوار ماشین شدن..
÷:اون دختره هرزه اگه یکم دیگه کاراشو ادامه میداد بیخیالش نمیشدم
_:جیمینا..طوری حرف نزن انگار دفعه اولته میری بار...میدونی که اونجا پره هرزه هایی مثل اونن...پس باید بهشون عادت کنی تا بتونی تحملشون کنی
÷:اه...راس میگی.....کی برگردیم کره؟
_:ی ماه دیگه...ی فکرایی تو سرم دارم...عملیشون کنم برگردیم
÷:اوکی
یکم گزشت و رسیدن خونه...میخواستن پیاده شن که..
_:اون دختر چقد اشناس...اها یادم افتاد...طراحه شرکت اینه
÷:واقعا؟...چه خوشگله...اون پسره که پیششه دوست پسرشه؟
_:نمیدونم
÷:بریم از نزدیک ی سلامی بهش بکنیم
_:ولش کن...صحنه عاشقانشونو بهم نزنیم
÷:وسط کیس یا بغلی چیزی نیستن که دارن حرف میزنن...نگا پسره رفت
_:تو میخوای بری برو...من حال ندارم
÷:پوففف...بیخیال بریم بالا
ویوات:
بعد یکم حرف زدن با ویلیام..خواستم برم داخل که ی فیس اشنایی دیدم..خودشه..همون سهامدار شرکت...زشته اگه سلامی نکنم..داشت با ی نفر میرفت داخل که رفتم سمتشون
:سلام..شمام اینجا زندگی میکنین؟
_:سلام...اره....اینوقت شب بهتر نیس بیرون باشی
:....اقای کیم...منم مثل شما ی بزرگسالم...پس اشکال نداره اینوقت بیرون باشم...درضمن..شمام این وقت شب بار بودین
_:چقد گستاخی...بخاطر خودت گفتم...این وقت شب بهتره ی دختر با ی لباس باز بیرون نَپِلِکه
:فک نکنم لازم باشه طرز لباس پوشیدنمو از شما بپرسم...من فقط خواستم برای احترام سلامی کرده باشم...نه اینکه باهاتون بحث کنم
÷:بس کنین لطفا...خانم...من از شما بابت دوستم معذرت میخام..با اجازتون میریم
ات بدون هیچ حرفی سوار اسانسور شد و رفت خونش...درو باز کرد و کلیدارو گزاشت سرجاشون...کفشاشو دراورد و کتشو پرت کرد رو مبل...دستاشو شست و رفت سمت اشپز خونه...ی لیوان اب خورد و کتشو برداشت و به سمت اتاقش حرکت کرد..لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو تخت...فکرش درگیر این بود که چرا باید لباس و بیرون بودنش برای ی غریبه انقد مهم باشه
بعد بحث با ات رفت خونه و رو مبل لش کرد
_:حسابشو میرسم
÷:ولش کن...راستی نمیخوای بگی چه فکرایی توی سرت داری؟
_:خودمم فعلا مطمئن نیستم...وقتی دلیل اصلیمو فهمیدم بهت میگم
÷:باشه...میرم بخوابم...شب بخیر
_:شب بخیر
"فردا صبح"
۷.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.