فیک (شانس دوباره) پارت چهاردهم
رسیدیم خونه،به بادیگاردا گفت:شما بچه ها رو ببرین اتاق من.منم حساب این خانومو برسم.
گفتم:نه نه لطفا...
ولی مچ دستمو انقد محکم گرفته بود که احساس کردم استخونم داره خورد میشه و داشت منو دنبال خودش میکشوند.منو برد طبقه ی بالا و انداخت تو اتاقی قبلا توش بودم و گفت:تا وقتی که از این کارات دست برداری اینجا میمونی و خدمتکار فقط برات آب و غذا میاره.حق نداری بری اتاق بچه ها یا بیای اتاق من و همینطور پایین.تو غذاتو اینجا میخوری و میخوابی. همین.
بعد رفت بیرون و انقد گریه کردم که چشام درد گرفت.من از وقتی که بچه ها به دنیا اومدن کنارشون بودم.حتی یک ثانیه هم ولشون نکردم.حالا کسی که چهار سال پیششون نبود اومده داره برای من خط و نشون میکشه؟نه.اینجوری نمیشه.اون فهمیده نقطه ضعف من چیه.آره بچه ها. ولی من باید جلوش وایسم.خودم ازینجا میرم بیرون.بدون بچه ها.چون برام فرقی نداره.به هر حال نباید چند روز ببینمشون،جاشونم که امنه پیش آدمی مثل جونگکوک.اتاقم پنجره داشت ولی خیلی ارتفاع نداشت پس پریدم پایین.رفتم سمت در خروجی حیاط که نگهبانا خواستن جلومو بگیرن و منم هی تقلا میکردم که صدای جونگکوک اومد که گفت:بزارین بره.
منم راحت رفتم بیرون.یه تاکسی تو راه دیدم،سوار شدم و آدرس خونه ی لیانا رو دادم.ساعت ۴ بعد از ظهر بود پس قطعا خونه بود.رفتم و در خونه رو زدم.باز کرد و تا منو دید تعجب کرد و گفت:ا/ت؟ت...تو نرفتی؟بچه ها کجان؟چرا سر و وضعت اینجوریه؟بیا تو ببینم.
رفتم تو و نشستم.گفت:تعریف کن ببینم.
گفتم:دقیقا وقتی داشتیم سوار میشدیم پیداش شد و بچه ها رو برد منم مجبور شدم برم،وقتی رفتیم خونه گفت حق ندارم بچه ها رو ببینم منم ترجیح دادم بیرون از اون جهنم نبینمشون تا اینکه اونجا زجر بکشم.اون میدونه بچه ها نقطه ضعفم بچه هان و اینجوری میکنه.لیانا...من باید این کارو با قانون پیش ببرم.ازش شکایت میکنم.گفت:مطمئنی؟آخه...خب...بچه های اونم هستن.
گفتم:چرا پس این چهار سالو بچه ی اون نبودن حالا که زحمتشونو کشیدم و تربیت و بزرگشون کردم پیداش شده؟ نه خیر اون بابای اونا نیس.نمی خوام اون باباشون باشه...نمیزارم که باشه...
«لایک،فالو،کامنت»
گفتم:نه نه لطفا...
ولی مچ دستمو انقد محکم گرفته بود که احساس کردم استخونم داره خورد میشه و داشت منو دنبال خودش میکشوند.منو برد طبقه ی بالا و انداخت تو اتاقی قبلا توش بودم و گفت:تا وقتی که از این کارات دست برداری اینجا میمونی و خدمتکار فقط برات آب و غذا میاره.حق نداری بری اتاق بچه ها یا بیای اتاق من و همینطور پایین.تو غذاتو اینجا میخوری و میخوابی. همین.
بعد رفت بیرون و انقد گریه کردم که چشام درد گرفت.من از وقتی که بچه ها به دنیا اومدن کنارشون بودم.حتی یک ثانیه هم ولشون نکردم.حالا کسی که چهار سال پیششون نبود اومده داره برای من خط و نشون میکشه؟نه.اینجوری نمیشه.اون فهمیده نقطه ضعف من چیه.آره بچه ها. ولی من باید جلوش وایسم.خودم ازینجا میرم بیرون.بدون بچه ها.چون برام فرقی نداره.به هر حال نباید چند روز ببینمشون،جاشونم که امنه پیش آدمی مثل جونگکوک.اتاقم پنجره داشت ولی خیلی ارتفاع نداشت پس پریدم پایین.رفتم سمت در خروجی حیاط که نگهبانا خواستن جلومو بگیرن و منم هی تقلا میکردم که صدای جونگکوک اومد که گفت:بزارین بره.
منم راحت رفتم بیرون.یه تاکسی تو راه دیدم،سوار شدم و آدرس خونه ی لیانا رو دادم.ساعت ۴ بعد از ظهر بود پس قطعا خونه بود.رفتم و در خونه رو زدم.باز کرد و تا منو دید تعجب کرد و گفت:ا/ت؟ت...تو نرفتی؟بچه ها کجان؟چرا سر و وضعت اینجوریه؟بیا تو ببینم.
رفتم تو و نشستم.گفت:تعریف کن ببینم.
گفتم:دقیقا وقتی داشتیم سوار میشدیم پیداش شد و بچه ها رو برد منم مجبور شدم برم،وقتی رفتیم خونه گفت حق ندارم بچه ها رو ببینم منم ترجیح دادم بیرون از اون جهنم نبینمشون تا اینکه اونجا زجر بکشم.اون میدونه بچه ها نقطه ضعفم بچه هان و اینجوری میکنه.لیانا...من باید این کارو با قانون پیش ببرم.ازش شکایت میکنم.گفت:مطمئنی؟آخه...خب...بچه های اونم هستن.
گفتم:چرا پس این چهار سالو بچه ی اون نبودن حالا که زحمتشونو کشیدم و تربیت و بزرگشون کردم پیداش شده؟ نه خیر اون بابای اونا نیس.نمی خوام اون باباشون باشه...نمیزارم که باشه...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۱.۲k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.