فیک (شانس دوباره) پارت دوازدهم
امروز باید اون جعبه رو آماده کنم و برای لیانا بفرستم پس دست به کار شدم.چمدون های خودم و بچه ها رو گذاشتم توی یه جعبه ی تولد بزرگ به عنوان کادو تولد بفرستم برای لیانا.کارم تموم شده(عکس جعبه تو اسلاید دوم) بود و جعبه رو بردم پایین که بدم به نگهبانا ببرن برای لیانا.تا رفتم توی حیاط،جونگکوک رسید بهم سلام کرد و گفت:ا/ت...این چیه؟
گفتم:آها...این؟این برای تولد لیانائه می خوام براش بفرستم.
گفت:آها اوکی
دادم به راننده تا ببره براش و با جونگکوک رفتم تو خونه.رفتیم پیش بچه ها و نشستیم یکم باهاشون بازی کردیم.که برای گوشی من پیام اومد.لیانا بود و نوشته بود:به دستم رسید.
جونگکوک یه نگاهی به گوشیم انداخت و گفت:کیه؟
گفتم:لیانا دیگه...برای رسیدن جعبه پیام داده بهم خبر بده.
ماهم ادامه دادیم و با بچه ها بازی کردیم.
(دو روز بعد)
پروازمون ساعت ۲ ظهره و الان ساعت یازدهه.به جونگکوک گفتم:جونگکوک...می خوام با بچه ها برم شهربازی میتونم برم؟
گفت:باشه برید ولی مواظب باشیاا
خوشحال شدم و یه خداروشکری تو دلم گفتم و زود رفتم بالا و یه استایل ساده ای زدم(اسلاید سوم) و رفتم و اول مین هی و بعدش مین جون رو آماده کردم(اسلاید چهارم و پنجم) و رفتم سوار ماشین خودم شدم و رفتم.راه یکم طولانی بود بخاطر همین زود حرکت کردیم.یک ساعت بعد،رسیدیم فرودگاه.وقتی رسیدم،لیانا(اسلاید ششم) چمدونامونو آورده بود.تشکر کردم و لیانا کلی منو بچه ها رو بغل کرد و با همین کارا یه ساعت دیگه رو گذروندیم که گفتن باید سوار هواپیما شیم.بازم لیانا رو بغل کردیم و رفتیم که بریم توی سالن ترانزیت.(همون سالن هایی که بعدش میرین سوار هواپیما میشین) رفتم و نیم ساعت با بچه ها نشستیم اونجا.داشتیم میرفتیم سوار هواپیما بشیم که یه صدای عصبانی و خیلی بلند گفت:ا/تتتتت(از همون دادای بلند که تو فیلما دیدید)برگشتم که دیدم جونگکوکه.خواستم زود از بین مردم رد شم و بدوئم که جونگکوک دست مین هی و مین جونو گرفت و داد دست بادیگاردا و گفت:ببرینشون تو ماشین.
گفتم:نه.لطفا بزار بریم.لطفا...التماست میکنم بزار راحت باشیم.
گفت:کور خوندی اگه بزارم بری.اگرم بزارم حداقل بدون بچه ها میری.
همه داشتن نگامون میکردن...
این پیج خیلی خوبه درباره ی تایپای MBTİ کلی مطلب جالب میزاره فالوش کنید: https://wisgoon.com/zr7omorod
«لایک،فالو،کامنت یادتون نره هاا»
گفتم:آها...این؟این برای تولد لیانائه می خوام براش بفرستم.
گفت:آها اوکی
دادم به راننده تا ببره براش و با جونگکوک رفتم تو خونه.رفتیم پیش بچه ها و نشستیم یکم باهاشون بازی کردیم.که برای گوشی من پیام اومد.لیانا بود و نوشته بود:به دستم رسید.
جونگکوک یه نگاهی به گوشیم انداخت و گفت:کیه؟
گفتم:لیانا دیگه...برای رسیدن جعبه پیام داده بهم خبر بده.
ماهم ادامه دادیم و با بچه ها بازی کردیم.
(دو روز بعد)
پروازمون ساعت ۲ ظهره و الان ساعت یازدهه.به جونگکوک گفتم:جونگکوک...می خوام با بچه ها برم شهربازی میتونم برم؟
گفت:باشه برید ولی مواظب باشیاا
خوشحال شدم و یه خداروشکری تو دلم گفتم و زود رفتم بالا و یه استایل ساده ای زدم(اسلاید سوم) و رفتم و اول مین هی و بعدش مین جون رو آماده کردم(اسلاید چهارم و پنجم) و رفتم سوار ماشین خودم شدم و رفتم.راه یکم طولانی بود بخاطر همین زود حرکت کردیم.یک ساعت بعد،رسیدیم فرودگاه.وقتی رسیدم،لیانا(اسلاید ششم) چمدونامونو آورده بود.تشکر کردم و لیانا کلی منو بچه ها رو بغل کرد و با همین کارا یه ساعت دیگه رو گذروندیم که گفتن باید سوار هواپیما شیم.بازم لیانا رو بغل کردیم و رفتیم که بریم توی سالن ترانزیت.(همون سالن هایی که بعدش میرین سوار هواپیما میشین) رفتم و نیم ساعت با بچه ها نشستیم اونجا.داشتیم میرفتیم سوار هواپیما بشیم که یه صدای عصبانی و خیلی بلند گفت:ا/تتتتت(از همون دادای بلند که تو فیلما دیدید)برگشتم که دیدم جونگکوکه.خواستم زود از بین مردم رد شم و بدوئم که جونگکوک دست مین هی و مین جونو گرفت و داد دست بادیگاردا و گفت:ببرینشون تو ماشین.
گفتم:نه.لطفا بزار بریم.لطفا...التماست میکنم بزار راحت باشیم.
گفت:کور خوندی اگه بزارم بری.اگرم بزارم حداقل بدون بچه ها میری.
همه داشتن نگامون میکردن...
این پیج خیلی خوبه درباره ی تایپای MBTİ کلی مطلب جالب میزاره فالوش کنید: https://wisgoon.com/zr7omorod
«لایک،فالو،کامنت یادتون نره هاا»
۱۴.۵k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.