رمان یادت باشد ۷۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_سه
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. تا حمید را دیدم: «از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد : «من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم. همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت : «خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!»
تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می شد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکویت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت «میدان هفتاد و دو تن» راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود. ناچاراً سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودیم. با این گرسنگی، بیسکوئیت ها لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت : « تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم میرسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی، هر هفته می برمت مسافرت!»
مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم.
از قم که برگشتیم، عید دیدنی و دید وبازدید شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. معمولاً هدیه برای من لباس یا...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. تا حمید را دیدم: «از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد.» جواب داد : «من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.» دستش را محکم گرفته بودم. نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم. همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت : «خانم! خانمم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی!»
تقریبا غروب شده بود. آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می شد. آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. چند تا بیسکویت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت «میدان هفتاد و دو تن» راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود. ناچاراً سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودیم. با این گرسنگی، بیسکوئیت ها لذیذترین غذای ممکن را داشت. حمید با خنده گفت : « تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم میرسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی، هر هفته می برمت مسافرت!»
مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم.
از قم که برگشتیم، عید دیدنی و دید وبازدید شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود. زیاد از این مرام ها میگذاشت. معمولاً هدیه برای من لباس یا...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۴k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.