رمان یادت باشد ۷۴
#رمان_یادت_باشد #پارت_هفتاد_و_چهار
شاخه ای گل طبیعی میخرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده میکرد؛ از عطر هایی مثل یاس و محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس یا هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار وعینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادو ی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنجشنبه، دو روز بعد از سال تحویل با همون تیپ رفته بود هیئت. نصفه شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار های هم هیئتی هایش تعریف میکرد. دوستانش حمید را بیشتر در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده گفت: «بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتند. کتم و میگرفتند و می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند!» از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: «برای فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته!» حمید گفت : «باشه بریم، ما که بقیه اقوام و رفتیم، خونه ی کوچک ترین خاله ی شما هم میریم. خوشحال میشه حتما.» صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: «سوار شو بریم!» گفتم : «حمید جان! شوخی نکن. میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور وبزار خونه با ماشین میریم.» هر چه گفتم، قبول نکرد. گفت: «با موتور بیشتر می چسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو : «حواست باشه حمید، بریم سمت راست، الان برو چپ به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتتو کم کن اون آدمو ببین، گربه رو له نکنی...» از روی استرسی که داشتم این حرفارو داشتم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: «تو چرا اینطوری...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
شاخه ای گل طبیعی میخرید. من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده میکرد؛ از عطر هایی مثل یاس و محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس یا هالیدی و لاو. عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار وعینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادو ی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود. پنجشنبه، دو روز بعد از سال تحویل با همون تیپ رفته بود هیئت. نصفه شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار های هم هیئتی هایش تعریف میکرد. دوستانش حمید را بیشتر در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده گفت: «بچه های هیئت کلی تحویلم گرفتند. کتم و میگرفتند و می پوشیدند و سر به سرم می گذاشتند!» از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: «برای فردا بریم بوئین زهرا، خونه ی خاله فرشته!» حمید گفت : «باشه بریم، ما که بقیه اقوام و رفتیم، خونه ی کوچک ترین خاله ی شما هم میریم. خوشحال میشه حتما.» صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: «سوار شو بریم!» گفتم : «حمید جان! شوخی نکن. میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور وبزار خونه با ماشین میریم.» هر چه گفتم، قبول نکرد. گفت: «با موتور بیشتر می چسبه. ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو : «حواست باشه حمید، بریم سمت راست، الان برو چپ به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتتو کم کن اون آدمو ببین، گربه رو له نکنی...» از روی استرسی که داشتم این حرفارو داشتم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: «تو چرا اینطوری...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۷.۳k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.