دختر شیطون بلا46 عشق ناب
#دخترشیطونبلا46 #عشق_ناب
با خستگی به زور چشمام رو باز کردم و به عقربه های ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت هشت صبح بود و هنوز خیلی خوابم میومد پس بدون توجه به صدای گوشیم که داشت خودش رو خفه میکرد، دوباره چشمام رو بستم اما، به یک دقیقه هم نکشید که دوباره صدای گوشیم بلند شد!
برای اینکه خوابم نپره فقط یکی از چشمام رو باز کردم و گوشی رو از روی پاتختی برداشتم.
با دیدن اسم سامان گور به گور شده، جواب دادم و گفتم:
_ مریضی اول صبحی زنگ میزنی؟ ایشالا خبر مرگت رو هشت صبح بدن که از خواب بیدارم کردی!
_ الان وقت خوابیدنه؟
_ نه پس
_ شما مگه قرار نیست بیای خونه ی من؟
_ خب من ساعت یازده هم که بیام کافیه
صدای پوزخند زدنش رو از پشت تلفن شنیدم پس گفتم:
_ چیه پوزخند میزنی!
_ اون مال قبل بود که دلم به حالت سوخت و گفتم فقط غذا درست کن اما الان قضیه فرق کرده
_ چه فرقی؟
_ ساعت هشت و سی دقیقه باید خونه ام باشی
و بعد مثل یه گوساله ی تازه متولد شده ی نفهم، بدون خداحافظی تلفن رو روم قطع کرد!
تلفنم رو سایلنت کردم و دوباره روی پاتختی انداختمش و پتو رو کشیدم رو سرم و چشمام رو بستم.
با کلافگی پتو رو از روی صورتم برداشتم و به عقربه هایی که ساعت نُه صبح رو نشون میدادن نگاه کردم!
_ الهی مرده شورت رو خودم خبر کنم سامان که خواب رو از سرم پروندی!
با حرص از روی تخت پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم.
دیروز بعد از اینکه تمام وسایل شهربازی رو امتحان کردیم، به یه فست فودی رفتیم و بعدشم به یه پارک رفتیم تا آخرشب تمام بازیهایی که بلد بودیم و بلد نبودیم رو انجام دادیم.
آخرشب هم خسته و کوفته اومدم خونه و نفهمیدم کِی بیهوش شدم!
چون خیلی خسته شده بودم میخواستم تا ظهر بخوابم اما اون خروس بی محل خواب رو از سرم پروند.
عادت بدی که همیشه داشتم و واقعنم روی مخم بود این بود که اگه از خواب بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد.
یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و خوردم تا یکم از سر دردم کم کنه.
روی صندلی آشپزخونه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و به این فکر کردم که سامان چرا انقدر عصبی بود؟!
همینطور داشتم فکر میکردم که یهو لیوانهای دیروز یادم اومد و همین باعث شد یه لبخند پر از بدجنسی روی لبم بیاد.
سریع از جا پاشدم و به سمت اتاقم رفتم، لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه آرایش کنم به سمت در رفتم اما یادم افتاد که ساعت چهار باید برم سرکار، پس راه رفته رو برگشتم و اینبار بعد از اینکه کیف لوازم آرایشم رو برداشتم، رفتم بیرون...
با خستگی به زور چشمام رو باز کردم و به عقربه های ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت هشت صبح بود و هنوز خیلی خوابم میومد پس بدون توجه به صدای گوشیم که داشت خودش رو خفه میکرد، دوباره چشمام رو بستم اما، به یک دقیقه هم نکشید که دوباره صدای گوشیم بلند شد!
برای اینکه خوابم نپره فقط یکی از چشمام رو باز کردم و گوشی رو از روی پاتختی برداشتم.
با دیدن اسم سامان گور به گور شده، جواب دادم و گفتم:
_ مریضی اول صبحی زنگ میزنی؟ ایشالا خبر مرگت رو هشت صبح بدن که از خواب بیدارم کردی!
_ الان وقت خوابیدنه؟
_ نه پس
_ شما مگه قرار نیست بیای خونه ی من؟
_ خب من ساعت یازده هم که بیام کافیه
صدای پوزخند زدنش رو از پشت تلفن شنیدم پس گفتم:
_ چیه پوزخند میزنی!
_ اون مال قبل بود که دلم به حالت سوخت و گفتم فقط غذا درست کن اما الان قضیه فرق کرده
_ چه فرقی؟
_ ساعت هشت و سی دقیقه باید خونه ام باشی
و بعد مثل یه گوساله ی تازه متولد شده ی نفهم، بدون خداحافظی تلفن رو روم قطع کرد!
تلفنم رو سایلنت کردم و دوباره روی پاتختی انداختمش و پتو رو کشیدم رو سرم و چشمام رو بستم.
با کلافگی پتو رو از روی صورتم برداشتم و به عقربه هایی که ساعت نُه صبح رو نشون میدادن نگاه کردم!
_ الهی مرده شورت رو خودم خبر کنم سامان که خواب رو از سرم پروندی!
با حرص از روی تخت پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم.
دیروز بعد از اینکه تمام وسایل شهربازی رو امتحان کردیم، به یه فست فودی رفتیم و بعدشم به یه پارک رفتیم تا آخرشب تمام بازیهایی که بلد بودیم و بلد نبودیم رو انجام دادیم.
آخرشب هم خسته و کوفته اومدم خونه و نفهمیدم کِی بیهوش شدم!
چون خیلی خسته شده بودم میخواستم تا ظهر بخوابم اما اون خروس بی محل خواب رو از سرم پروند.
عادت بدی که همیشه داشتم و واقعنم روی مخم بود این بود که اگه از خواب بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد.
یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و خوردم تا یکم از سر دردم کم کنه.
روی صندلی آشپزخونه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و به این فکر کردم که سامان چرا انقدر عصبی بود؟!
همینطور داشتم فکر میکردم که یهو لیوانهای دیروز یادم اومد و همین باعث شد یه لبخند پر از بدجنسی روی لبم بیاد.
سریع از جا پاشدم و به سمت اتاقم رفتم، لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه آرایش کنم به سمت در رفتم اما یادم افتاد که ساعت چهار باید برم سرکار، پس راه رفته رو برگشتم و اینبار بعد از اینکه کیف لوازم آرایشم رو برداشتم، رفتم بیرون...
۹.۸k
۰۷ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.