دخترشیطونبلا

#دختر‌شیطون‌بلا47

آیفون رو که زدم بدون اینکه چیزی بگه در رو باز کرد و منم سریع رفتم داخل.
گُلهای باغچه اش یکم پژمرده شده بودن پس قبل اینکه برم داخل، کیفم رو کنار باغچه گذاشتم و با آب پاشی که گوشه ی حیاط بود یکم به گلها آب دادم.
وقتی همشون سیراب شدن، کیفم رو برداشتم و به سمت سالن رفتم.

در رو که باز کردم خواستم سلام کنم اما به محض اینکه سرم رو بلند کردم با دیدن وضعیت سالن سرجام خشکم زد!
چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا مطمئن بشم دارم درست میبینم.
یه چند قدم جلو رفتم با بُهت گفتم:

_ چرا اینجا اینطوری شده؟!
_ من بهت گفتم هشت و سی دقیقه اینجا باش که بتونی کارات رو تا قبل چهار تموم کنی اما گوش نکردی!

با شنیدن صدای سامان به سمتش برگشتم و گفتم:

_ اینجا خونه اس یا باغ وحش؟ چرا اینطوری شده؟

شونه هاش رو به معنی نمیدونم بالا انداخت و گفت:

_ من دارم میرم شرکت، وقتی برگشتم ناهارم آماده باشه، خونه هم برق بزنه

و از سرجاش پاشد و از بین اون همه شیشه های شکسته و وسایلی که وسط سالن ریخته بود، با احتیاط رد شد.
وقتی به من رسید تو دو سانتی متریم ایستاد و با پوزخند گفت:

_ دیدم به وسایل شکسته علاقه ی زیادی داری، گفتم یه کاری برات کرده باشم!

و از کنارم رد شد که بازوش رو گرفتم و با اخم گفتم:

_ به هیچکدومشون دست نمیزنم
_ مجبوری وظیفه ات رو انجام بدی
_ مجبور نیستم چیزایی که از قصد شکسته شده و وسایلی که از قصد اینور اونور ریخته شده رو جمع کنم!
_ از قصد نبوده، دستم خورده

با حرص دستم رو به سمت سالنش که انگار یه گله حیوون بهش حمله کرده بودن، گرفتم و گفتم:

_ اینا همش اتفاقیه؟
_ بله
_ من جمع نمیکنم
_ به این باید قبل از اینکه اون کار مسخره ی دیروز رو انجام بدی، فکر میکردی
_ تو هم باید قبل از اینکه رَم کنی و بزنی خونه رو بترکونی به این فکر میکردی که من نوکرت نیستم

لبخندی زد و گفت:

_ نوکر؟ خب اگه بخوام مودبانه بگم نوکر نیستی، خدمتکارمی
_ برو بابا

و به سمت در رفتم و زیرلب گفتم:

_ دیوونه ی زنجیری فکر کرده با بچه طرفه!

اینبار نوبت اون بود که بازوم رو بگیره اما من آروم نایستادم و با اون یکی دستم محکم زدم تو شکمش و گفتم:

_ ولم کن
_ فکرشو نکن بذارم بری
دیدگاه ها (۸)

#دختر‌شیطون‌بلا48پوزخندی زدم و گفتم:_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی_...

#دختر‌شیطون‌بلا49از فکر بیرون اومدم و مجسمه رو روی پاتختیش گ...

#دختر‌شیطون‌بلا46 #عشق_ناببا خستگی به زور چشمام رو باز کردم ...

#فانتزی #عکس_نوشته #جذاب #عکس_نوشته_عاشقانه #خلاقیت

وقتی خواهرش بودی...

پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط