دختر شیطون بلا48
#دخترشیطونبلا48
پوزخندی زدم و گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ مطمئنی؟!
با لجبازی تو چشماش که زیاد هم ازم فاصله نداشت زل زدم و گفتم:
_ آره
دوتا شونه هام رو محکم گرفت و هلم داد که کمرم به دیوار خورد.
با استرسی که سعی میکردم پنهانش کنم، بهش زل زدم و گفتم:
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_ چطوری نگاه میکنم؟
_ مثل بز زل زدی بهم
بی توجه به حرفم یه چندثانیه ی دیگه نگاهم کرد و بعد تو یه حرکت غافلگیرانه به سمت سالن هلم داد و خودش سریع از در سالن رف بیرون و در رو قفل کرد!
چون به اون سمت پرتم کرده بود روی زمین افتادم و تا بلند شدم و خودم رو به در رسوندم، کار از کار گذشته بود.
با حرش مشت محکمی به در زدم و گفتم:
_ چنان بلایی سرت بیارم سامان
_ تو فقط سر من بلا بیار
_ خفه شو عوضی
_ بدو برو کارارو بکن، وقتتم تلف نکن دیرت میشه
_ ایشالا سنگ قبرت رو با گلاب بشورم من
بلند زد زیر خنده و با خوشی گفت:
_ حرص نخور موهات سفید میشه، من رفتم بای
با حرص جیغی کشیدم و لگد محکمی تو در زدم که پای خودم داغون شد!
همونجا خم شدم، پام رو گرفتم و با درد گفتم:
_ خاک تو سرت مهسا، چرا جوگیر میشی آخه؟
سرم رو به در تکیه دادم و به بازار شام روبروم نگاه کردم.
من چطوری اینارو جمع کنم آخه؟ من حال ندارم حتی یه لباس رو جمع کنم، بعد اینا...
اما درکل جمع کردن اینا به کنار، من باید یجوری به اون سامان شترمرغ حالی کنم که من حمال نیستم.
با فکری که به ذهنم رسید، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ سزای این کارِت رو میبینی سامان جون
با اعصاب خوردی به سالن نگاه کردم؛ انقدر همه جا به هم ریخته و افتضاح بود که نمیدونستم از کجا باید شروع کنم!
یکم به اطراف نگاه کردم و با دیدن لباسایی که روی مبل و کناره های سالن ریخته بود تصمیم گرفتم اول اونارو جمع کنم.
دمپایی های گوشه ی سالن رو برداشتم و پوشیدم چون تمام قسمتِ سالن پر از خورده شیشه بود.
سریع لباسارو جمع کردم و همش رو روی مبل ریختم و بعد به سراغ بقیه ی کارها رفتم...
کمرم رو صاف کردم و با دست گرفتمش و برای هزارمین بار به ارواح خاندان سامان اینا درود فرستادم.
تو این سه ساعتی که اومده بودم یک سره کار کردم تا تونستم این طویله رو تمیزش کنم!
سامان گفته بود ناهار هم درست کنم اما این یکی رو دیگه عمراً انجام نمیدادم.
کاش میمرد تا من راحت میشدم؛ کاش الان یکی زنگ میزد و میگفت برای شناسایی جنازه اش باید برم سردخونه...
پوزخندی زدم و گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی
_ مطمئنی؟!
با لجبازی تو چشماش که زیاد هم ازم فاصله نداشت زل زدم و گفتم:
_ آره
دوتا شونه هام رو محکم گرفت و هلم داد که کمرم به دیوار خورد.
با استرسی که سعی میکردم پنهانش کنم، بهش زل زدم و گفتم:
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_ چطوری نگاه میکنم؟
_ مثل بز زل زدی بهم
بی توجه به حرفم یه چندثانیه ی دیگه نگاهم کرد و بعد تو یه حرکت غافلگیرانه به سمت سالن هلم داد و خودش سریع از در سالن رف بیرون و در رو قفل کرد!
چون به اون سمت پرتم کرده بود روی زمین افتادم و تا بلند شدم و خودم رو به در رسوندم، کار از کار گذشته بود.
با حرش مشت محکمی به در زدم و گفتم:
_ چنان بلایی سرت بیارم سامان
_ تو فقط سر من بلا بیار
_ خفه شو عوضی
_ بدو برو کارارو بکن، وقتتم تلف نکن دیرت میشه
_ ایشالا سنگ قبرت رو با گلاب بشورم من
بلند زد زیر خنده و با خوشی گفت:
_ حرص نخور موهات سفید میشه، من رفتم بای
با حرص جیغی کشیدم و لگد محکمی تو در زدم که پای خودم داغون شد!
همونجا خم شدم، پام رو گرفتم و با درد گفتم:
_ خاک تو سرت مهسا، چرا جوگیر میشی آخه؟
سرم رو به در تکیه دادم و به بازار شام روبروم نگاه کردم.
من چطوری اینارو جمع کنم آخه؟ من حال ندارم حتی یه لباس رو جمع کنم، بعد اینا...
اما درکل جمع کردن اینا به کنار، من باید یجوری به اون سامان شترمرغ حالی کنم که من حمال نیستم.
با فکری که به ذهنم رسید، یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ سزای این کارِت رو میبینی سامان جون
با اعصاب خوردی به سالن نگاه کردم؛ انقدر همه جا به هم ریخته و افتضاح بود که نمیدونستم از کجا باید شروع کنم!
یکم به اطراف نگاه کردم و با دیدن لباسایی که روی مبل و کناره های سالن ریخته بود تصمیم گرفتم اول اونارو جمع کنم.
دمپایی های گوشه ی سالن رو برداشتم و پوشیدم چون تمام قسمتِ سالن پر از خورده شیشه بود.
سریع لباسارو جمع کردم و همش رو روی مبل ریختم و بعد به سراغ بقیه ی کارها رفتم...
کمرم رو صاف کردم و با دست گرفتمش و برای هزارمین بار به ارواح خاندان سامان اینا درود فرستادم.
تو این سه ساعتی که اومده بودم یک سره کار کردم تا تونستم این طویله رو تمیزش کنم!
سامان گفته بود ناهار هم درست کنم اما این یکی رو دیگه عمراً انجام نمیدادم.
کاش میمرد تا من راحت میشدم؛ کاش الان یکی زنگ میزد و میگفت برای شناسایی جنازه اش باید برم سردخونه...
۸.۱k
۰۹ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.