قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱۲
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۱۲
ویو نویسنده
بعد ناهار هر کدوم جایی از مبل ولو شدن .
جیمین دستی به شکمش کشید و بعد رو به کوک شروع کرد حرف زدن..
جیمین : آه غذای خیلی خوبی بود. مرسی جونگ کوکا(لبخند)
کوک : بار سومه که تشکر میکنی جیمین. /:
جیمین : بازم ممنون (ツ)
ته : خب...حالا بگید چرا اومدید اینجا؟؟
یونگی : گفتم که. اومدیم ببینیم تون
با نگاهای مشکوک تهیونگ سرش رو برگردوند و با بیخیالی به کوک گفت
یونگی : میگم..بعد همچین ناهار تپل و مفصلی میچسبه یکم آبجو بخوریم نه؟
با اینکه تعجب کرده بود اما به یه "باشه" اکتفا کرد و سمت در یخچال رفت.
بعد از برداشتن ۴ تا آبجو سمت بچه ها رفت
وقتی رسید به تهیونگ با تمام وجود سعی بر بی تفاوتی نسبت به تپش قلب بالاش ، آبجو رو سمتش گرفت.
وقتی دید تهیونگ هیچ حرکتی نمیکنه، برای بیشتر سرخ نشدنش آبجو رو تو بغلش گذاشت و سمت اپن رفت.
وقتی بهش تکیه داد متوجه نگاهای متعجب هر سه شد.
کوک : چیزی شده؟!(تعجب)
با نگاهای خیره شون معذب بود.
کوک : چیزی رو صورتمه؟!(تعجب)
_________________________________________
۱۰ مینی میشد که جیمین و یونگی رفته بودن.
نمیتونست نگاهای خیره تهیونگ رو که گه گاهی روش بود رو تحمل کنه.
میدونست اگر بیشتر ادامه پیدا کنه کنترلش رو از دست میده..
هنوز هم نمیفهمید چرا باید یه دختر به تهیونگ زنگ بزنه؟ تو این مدت چه اتفاقی افتاده بود؟؟
وقتی دوباره متوجه نگاهای خیره تهیونگ شد سریع راهش رو به سمت اتاق برد
تا خواست در رو ببنده دستای خوش فرمش مانع شد و فشاری به در آورد
نمیتونست جلوی تپش قلب دیوانه وارش رو بگیره.
کمی عقب تر رفت و سرش رو پایین انداخت
اگر این کارو نمیکرد همونجا از استرس و تپش قلب پس میوفتاد.
میتونست نفس های تهیونگ رو حس کنه.
اما در کمال تعجب از کنارش رد شد و به سمت حموم هجوم برد
وقتی صدای در رو شنید نفسی از سر آسودگی کشید که تو بغل گرم و نرمی فرو رفت.
لحظه ای از شدت شوک قلبش رو فشرد. حسی فرا تر از خوشحالی و عشق داشت. آره !
اون با همین لمس های کوچیک و آغوش های معمولی از خود بی خود میشد. چون این حرکات از طرف تهیونگ بود..
چون تهیونگ تمام زندگیش بود... چون هنوز که هنوز بود از عشق و علاقه تهیونگ سرشار بود
دستای خوش فرم و کشیده اش رو ، روی کمرش حس کرد.
بدون حرکت ایستاد..
ویو نویسنده
بعد ناهار هر کدوم جایی از مبل ولو شدن .
جیمین دستی به شکمش کشید و بعد رو به کوک شروع کرد حرف زدن..
جیمین : آه غذای خیلی خوبی بود. مرسی جونگ کوکا(لبخند)
کوک : بار سومه که تشکر میکنی جیمین. /:
جیمین : بازم ممنون (ツ)
ته : خب...حالا بگید چرا اومدید اینجا؟؟
یونگی : گفتم که. اومدیم ببینیم تون
با نگاهای مشکوک تهیونگ سرش رو برگردوند و با بیخیالی به کوک گفت
یونگی : میگم..بعد همچین ناهار تپل و مفصلی میچسبه یکم آبجو بخوریم نه؟
با اینکه تعجب کرده بود اما به یه "باشه" اکتفا کرد و سمت در یخچال رفت.
بعد از برداشتن ۴ تا آبجو سمت بچه ها رفت
وقتی رسید به تهیونگ با تمام وجود سعی بر بی تفاوتی نسبت به تپش قلب بالاش ، آبجو رو سمتش گرفت.
وقتی دید تهیونگ هیچ حرکتی نمیکنه، برای بیشتر سرخ نشدنش آبجو رو تو بغلش گذاشت و سمت اپن رفت.
وقتی بهش تکیه داد متوجه نگاهای متعجب هر سه شد.
کوک : چیزی شده؟!(تعجب)
با نگاهای خیره شون معذب بود.
کوک : چیزی رو صورتمه؟!(تعجب)
_________________________________________
۱۰ مینی میشد که جیمین و یونگی رفته بودن.
نمیتونست نگاهای خیره تهیونگ رو که گه گاهی روش بود رو تحمل کنه.
میدونست اگر بیشتر ادامه پیدا کنه کنترلش رو از دست میده..
هنوز هم نمیفهمید چرا باید یه دختر به تهیونگ زنگ بزنه؟ تو این مدت چه اتفاقی افتاده بود؟؟
وقتی دوباره متوجه نگاهای خیره تهیونگ شد سریع راهش رو به سمت اتاق برد
تا خواست در رو ببنده دستای خوش فرمش مانع شد و فشاری به در آورد
نمیتونست جلوی تپش قلب دیوانه وارش رو بگیره.
کمی عقب تر رفت و سرش رو پایین انداخت
اگر این کارو نمیکرد همونجا از استرس و تپش قلب پس میوفتاد.
میتونست نفس های تهیونگ رو حس کنه.
اما در کمال تعجب از کنارش رد شد و به سمت حموم هجوم برد
وقتی صدای در رو شنید نفسی از سر آسودگی کشید که تو بغل گرم و نرمی فرو رفت.
لحظه ای از شدت شوک قلبش رو فشرد. حسی فرا تر از خوشحالی و عشق داشت. آره !
اون با همین لمس های کوچیک و آغوش های معمولی از خود بی خود میشد. چون این حرکات از طرف تهیونگ بود..
چون تهیونگ تمام زندگیش بود... چون هنوز که هنوز بود از عشق و علاقه تهیونگ سرشار بود
دستای خوش فرم و کشیده اش رو ، روی کمرش حس کرد.
بدون حرکت ایستاد..
۲.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.