پارت ۲۹
عروسکی تک خنده ای کرد و گفت اندازه زرافه هستی نمیتونی کفش پاشنه بلند بپوشی اینو گفت قهقهه زد گفتم هههههه مرض چیکار کنم خدا از عقل تو زده داده به قد من با لبخند دستش و برد سمت آسمون و گفت خدایا بقیه عقلمم میدم بهت بده به مغزش یچی بفهمه گفتم عزیزم تو با عقل کامل مشنگ میزدی حالا که نصفه کلا اسکلی اگه نداشته باشی مکثی کردم و گفتم من برات کمپوت نمیارم تيمارستان ها
اینو که گفتم غش غش خنده کرد بعد از تموم شدن خندش گفت بمیری که کم نمیاری ابروهامو انداختم بالا و گفتم نه
گفت باشه کار نداری برم جمع کنم ساکمو گفتم قربونت خدا حافظ
بعد از اینکه قطع کرد به سمت کمد رفتم که کفش هامو بردارم لوازم ارایشامو بزارم آخر کار جمع کنم اول کفش مانتو های جدیدم رو گذاشتم بعد مانتوم که با هلی ست بود رو گذاشتم بعد کفش اسپورتم رو گذاشتم آخر سر هم سمت میز توالتم و رژ لبای نود و کم رنگم رو برداشتم برق لبم و شاین لبم و خط چشمم
برسام:
با لبخند وارد خونه شدم خوشحال بودم
واسه فردا چون کلی نقشه ریخته بودم واسه این 3 روز مامان نازیم اومد و با لبخند سلام داد منم پر انرژی بهش سلام کردم و بغلش کردم و به سمت خونه حرکت کردم اول پدرم رو دیدم سلام کردم که با مهربونی جواب داد و بعد سام و ارسام
نشستم پیششون ما به خوانواده 5 نفری بودیم من فرزند اول آرسام فرزند دوم و سام فرزند سوم آرسام 1 سال از من کوچیک تر بود و 21سالش بود و سام هم 4سال کوچکتر بود و 17 سالش بود
داشتم به امروز فکر میکردم که آرسام دستش رو گذاشت روی شونم و گفت تو فکری داداش چیزی شده گفتم نه گفت با دنیا بحثتون شده گفتم نه با خنده گفت نقشت نگرفته گفتم نه گفت پس چته آروم سرومو نزدیک به گوشش کردم و با ذوق گفتم از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم اگه زیادی خوشحالی کنم هی سوال میپرسن و یه چیز مهم نقشم گرفته
با چشمای گرد شده گفت جون من چشمکی زدم که لبخند عریضی تحویلم داد
اینو که گفتم غش غش خنده کرد بعد از تموم شدن خندش گفت بمیری که کم نمیاری ابروهامو انداختم بالا و گفتم نه
گفت باشه کار نداری برم جمع کنم ساکمو گفتم قربونت خدا حافظ
بعد از اینکه قطع کرد به سمت کمد رفتم که کفش هامو بردارم لوازم ارایشامو بزارم آخر کار جمع کنم اول کفش مانتو های جدیدم رو گذاشتم بعد مانتوم که با هلی ست بود رو گذاشتم بعد کفش اسپورتم رو گذاشتم آخر سر هم سمت میز توالتم و رژ لبای نود و کم رنگم رو برداشتم برق لبم و شاین لبم و خط چشمم
برسام:
با لبخند وارد خونه شدم خوشحال بودم
واسه فردا چون کلی نقشه ریخته بودم واسه این 3 روز مامان نازیم اومد و با لبخند سلام داد منم پر انرژی بهش سلام کردم و بغلش کردم و به سمت خونه حرکت کردم اول پدرم رو دیدم سلام کردم که با مهربونی جواب داد و بعد سام و ارسام
نشستم پیششون ما به خوانواده 5 نفری بودیم من فرزند اول آرسام فرزند دوم و سام فرزند سوم آرسام 1 سال از من کوچیک تر بود و 21سالش بود و سام هم 4سال کوچکتر بود و 17 سالش بود
داشتم به امروز فکر میکردم که آرسام دستش رو گذاشت روی شونم و گفت تو فکری داداش چیزی شده گفتم نه گفت با دنیا بحثتون شده گفتم نه با خنده گفت نقشت نگرفته گفتم نه گفت پس چته آروم سرومو نزدیک به گوشش کردم و با ذوق گفتم از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم اگه زیادی خوشحالی کنم هی سوال میپرسن و یه چیز مهم نقشم گرفته
با چشمای گرد شده گفت جون من چشمکی زدم که لبخند عریضی تحویلم داد
۴.۷k
۱۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.