پارت ۳۱
#رمان_لاو
#پارت28
#دانشجوی شیطون_استاد مجنون
صبح با یه حس خوب از خواب بلند شدم نمیدونم اون حس خوب چی بود که وقتی به ساعت نگاه کردم تبدیل به وحشت و فحش هایی که به سمت خودم میفرستادم شد
بله دیر از خواب بلند شده بودم به سرعت لباسهایی که از دیشب آماده کرده بودم که شامل یه مانتو صورتی کم رنگِ بلند و یه شلوار مازراتی سفید و زیر مانتویی سفید و شال صورتی کم رنگ بود رو پوشیدم یه برق لب و ریمل زدم
و سریع به سمت در حرکت کردم که وسط راه با صدای مامان ایستادم که گفت صبح شما هم بخیر کجا به سلامتی گفتم سلام مامانم دیرم شده از ماشین جا میمونم گفت بیا برات ساندویچ گرفتم رفتم سمتش و لپش رو بوسیدم و از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت دانشگاه رفتم
#پارت28
#دانشجوی شیطون_استاد مجنون
صبح با یه حس خوب از خواب بلند شدم نمیدونم اون حس خوب چی بود که وقتی به ساعت نگاه کردم تبدیل به وحشت و فحش هایی که به سمت خودم میفرستادم شد
بله دیر از خواب بلند شده بودم به سرعت لباسهایی که از دیشب آماده کرده بودم که شامل یه مانتو صورتی کم رنگِ بلند و یه شلوار مازراتی سفید و زیر مانتویی سفید و شال صورتی کم رنگ بود رو پوشیدم یه برق لب و ریمل زدم
و سریع به سمت در حرکت کردم که وسط راه با صدای مامان ایستادم که گفت صبح شما هم بخیر کجا به سلامتی گفتم سلام مامانم دیرم شده از ماشین جا میمونم گفت بیا برات ساندویچ گرفتم رفتم سمتش و لپش رو بوسیدم و از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت دانشگاه رفتم
۶.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.