رمان تاوان دروغ پارت بیست ویکم
رمان تاوان دروغ #پارت_بیست_ویکم
رفتم بیرون و مسئولیت گفتن قضیه عرفانو به بهدخت و بنیامین سپردم . رفتم پیش مهیار نشستم . اروم بهم گفت : دلم برات تنگ شده بود نفس .
_ منم خیلی . دلم برا همه تنگ شده بود . شرمنده که رفتم .
_ نه بابا ایراد از ما بود . نباید مامانت رو میاوردیم .
_ خیلی متاسفم . حالا دیگ پیشتونم گریه نکن .
چون از بغضی که توی صداش بود میفهمیدم میخواد گریه کنه .
_ برای این نیست که .
_ پ برای چیه ؟
دستش رو گذاشت رو دستم و گفت : خوشبخت بشی خواهری
_ باع برای چی ؟
_ مگه درخواست عرفانو قبول نکردی ؟
_ ها؟؟؟؟ ن بابا کی گفته ؟؟؟؟
_ ایول میدونستم .
_ مگه توام میشناسیش ؟؟؟؟
_ ام ... ن بابا .... چیزه ....
_ خب حالا نکشی خودتو .
یهو یه صدا از بالای سرم گف : معلومه که میشناستم . یه مدت رفیق بودیم . حالا اقا یادش نیاد . هه
تعجب کردم و سرم رو گرفتم بالا وایسادم و یهو داد زدم : چی؟؟؟؟ بازم تو ؟؟؟؟؟ نمیخوای ولمون کنی نه ؟؟؟؟؟ من دیگ باهات کاری ندارم بفهم . بچگی تموم شد و رف . حالا ما تقریبا جوونیم . من دیگه دوست ندارم . دو.ست.ن.دا.رم تموم .
بنیامین و نیلو و بهدخت و مامانم اومدن جلو در . بنیامین یه اخم خیلی بد داشت نیلو و بهدختم تعجب کرده بودن . مهیارم هم تعجب بود هم عصبی . مامانم که اومد وایساد جلو عرفان . گفت : تو اونی که دخترم و به اینروز انداخته ؟
عرفان تعجب کرده بود . مامانم ادامه داد : که گفتی دوستش داری نه ؟ ولی اینو بدون هم منو باباش و خانوادش مخالفیم هم خودش . حالا هم برو . سعی کن دیگه این طرفا پیدات نشه .
سعی کردم محل ندم و چشم به چشاش نیفته . در حالی که میخواست بره اومد طرف منو اروم در گوشم به طوری که هیچکس نفهمه گفت : حالا که اینجور شد بد میبینی خانوم بد میبینی .
و درحالی که پوزخند میزد رف. همه دورم جم شدن و پرسیدن که چی گفته بود . ولی من هیچی نگفتم . گفتم بزا یه راز باشه پیش خودم اون....
رفتم بیرون و مسئولیت گفتن قضیه عرفانو به بهدخت و بنیامین سپردم . رفتم پیش مهیار نشستم . اروم بهم گفت : دلم برات تنگ شده بود نفس .
_ منم خیلی . دلم برا همه تنگ شده بود . شرمنده که رفتم .
_ نه بابا ایراد از ما بود . نباید مامانت رو میاوردیم .
_ خیلی متاسفم . حالا دیگ پیشتونم گریه نکن .
چون از بغضی که توی صداش بود میفهمیدم میخواد گریه کنه .
_ برای این نیست که .
_ پ برای چیه ؟
دستش رو گذاشت رو دستم و گفت : خوشبخت بشی خواهری
_ باع برای چی ؟
_ مگه درخواست عرفانو قبول نکردی ؟
_ ها؟؟؟؟ ن بابا کی گفته ؟؟؟؟
_ ایول میدونستم .
_ مگه توام میشناسیش ؟؟؟؟
_ ام ... ن بابا .... چیزه ....
_ خب حالا نکشی خودتو .
یهو یه صدا از بالای سرم گف : معلومه که میشناستم . یه مدت رفیق بودیم . حالا اقا یادش نیاد . هه
تعجب کردم و سرم رو گرفتم بالا وایسادم و یهو داد زدم : چی؟؟؟؟ بازم تو ؟؟؟؟؟ نمیخوای ولمون کنی نه ؟؟؟؟؟ من دیگ باهات کاری ندارم بفهم . بچگی تموم شد و رف . حالا ما تقریبا جوونیم . من دیگه دوست ندارم . دو.ست.ن.دا.رم تموم .
بنیامین و نیلو و بهدخت و مامانم اومدن جلو در . بنیامین یه اخم خیلی بد داشت نیلو و بهدختم تعجب کرده بودن . مهیارم هم تعجب بود هم عصبی . مامانم که اومد وایساد جلو عرفان . گفت : تو اونی که دخترم و به اینروز انداخته ؟
عرفان تعجب کرده بود . مامانم ادامه داد : که گفتی دوستش داری نه ؟ ولی اینو بدون هم منو باباش و خانوادش مخالفیم هم خودش . حالا هم برو . سعی کن دیگه این طرفا پیدات نشه .
سعی کردم محل ندم و چشم به چشاش نیفته . در حالی که میخواست بره اومد طرف منو اروم در گوشم به طوری که هیچکس نفهمه گفت : حالا که اینجور شد بد میبینی خانوم بد میبینی .
و درحالی که پوزخند میزد رف. همه دورم جم شدن و پرسیدن که چی گفته بود . ولی من هیچی نگفتم . گفتم بزا یه راز باشه پیش خودم اون....
۶۹.۶k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.