رمان تاوان دروغ پارت بیستم
رمان تاوان دروغ #پارت_بیستم
اقا محمد اومد بعد کلی سلام و احوال پرسی از من نشستیم تا شام بخوریم . خلاصه از اول تا اخر شام همش از غذا تعریف میکردن . منو بهی هم همش ذوق میکردیم که شدیم یه پا کدبانو .😄
بعد شام تا نیم ساعت داشتیم درباره اینکه شب بریم خونه ما چی بگیم فکر میکردیم و حرف میزدیم . خلاصه به نتیجه رسیدیم و رفتیم تا لباس بپوشیم بریم . سه تایی .
من همون لباسی که قبلا پوشیده بودمو پوشیدم که خشک شده بود . یه رژ لب خیلی ملایم زدم و یه خط چشم خیلی هم کوچیک کشیدم و رفتم بیرون تا بهدختم لباسشو عوض کنه . ( کلا دختر خوبیم من 😄 )
یه پنج دقیقه بعد بهدخت اومد بیرون . تیپشو برانداز کردم . یه شال قرمز ملایم و مانتو سیاه که پایینش گل رز قرمز داشت پوشیده بود . به همراه شلوار سیاه .
بنیامینم کلا مشکی پوشیده بود . معمولا لباساش مشکی خالص . خیلی جیگر شده بود . اععع خاک تو سرت خفه شو بینم . کلا تیپش ورزشکاریه .
ذهنم :باشگا میره دیگه اوسکول .
بله بله ببخشید .
خدافظی کردیم و با ماشین بنیامین زدیم بیرون .
ذهنم : دور دور که نمیخوای بری . خاک تو سرت میخوای بری خونتون .
سوار شدیم تو راه ازش پرسیدم مدل ماشینت چیه ؟ که گفت : تویوتا راوفور ماشینشم مث لباسش مشکی بود . فک کنم عاشق رنگ مشکی.
بعد حدود ۱۵ دیقه رسیدیم . در کوچه بودیم که مهیارو دیدم دم در نشسته بود . به بنیامین گفتم وایسه و زود پیاده شدم. مهیار چشاش قرمز بود . فک.کنم خیلی گریه کرده بود . از خودم متنفر شدم که اینکارو کردم .دوییدم پیشش . پاشو بغل کرده بود و سرش پایین بود . نشستم پیشش سرشو گرفت بالا و با صدای تقریبا بلند و تعجب زده گفت : نازنین و با اینکار باعث شد نیلوفر هم از بالای پله ها زود بیاد پیشم همه چشمشون قرمز بود . واقعا از خودم متنفر شدم . همه خیلی دوسم داشتن ولی من قدر ندونستم . بنیامین و بهدختم اومدن . داشت گریم در میومد . عرفان رو دیدم که از اول کوچه داشت میومد اینور . هم عصبی بودم هم ناراحت . این عوضی اینجا چی میکنه ؟؟؟ بنیامین دیدش و خواست بره که بهدخت جلوشو گرفت . خیلی عصبانی بود . نمیدونم از دست من یا عرفان ولی میدونم خیلی خیلی عصبانی بود . مهیار و نیلوفر و بغل کردم و حال مامانمو پرسیدم . نیلوفر گفت : از عصر تا الان خیلی گریه کد که چه اتفاقی برات افتاده . دیوونه چرا زنگ میزنیم جواب نمیدی اخه لعنتی .
_ نیلوفر مگه من نگفتم خودت یه کاریش کن و لو نده. اخه چرا هم منو بدبخت میکنی هم بقیرو ؟
رفتم تو و از پله ها رفتم بالا . کفشمو دراوردم و رفتم تو . خالم هم بود . مامانم چشماش خیلی خیلی قرمز بود . تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : نازنین نازنین عزیزدلم قربونت برم مادر کجا بودی ؟ دلم هزار را رفت . تا این وقت شب کجا بودی ؟
براش گفتم کجا بودم....
اقا محمد اومد بعد کلی سلام و احوال پرسی از من نشستیم تا شام بخوریم . خلاصه از اول تا اخر شام همش از غذا تعریف میکردن . منو بهی هم همش ذوق میکردیم که شدیم یه پا کدبانو .😄
بعد شام تا نیم ساعت داشتیم درباره اینکه شب بریم خونه ما چی بگیم فکر میکردیم و حرف میزدیم . خلاصه به نتیجه رسیدیم و رفتیم تا لباس بپوشیم بریم . سه تایی .
من همون لباسی که قبلا پوشیده بودمو پوشیدم که خشک شده بود . یه رژ لب خیلی ملایم زدم و یه خط چشم خیلی هم کوچیک کشیدم و رفتم بیرون تا بهدختم لباسشو عوض کنه . ( کلا دختر خوبیم من 😄 )
یه پنج دقیقه بعد بهدخت اومد بیرون . تیپشو برانداز کردم . یه شال قرمز ملایم و مانتو سیاه که پایینش گل رز قرمز داشت پوشیده بود . به همراه شلوار سیاه .
بنیامینم کلا مشکی پوشیده بود . معمولا لباساش مشکی خالص . خیلی جیگر شده بود . اععع خاک تو سرت خفه شو بینم . کلا تیپش ورزشکاریه .
ذهنم :باشگا میره دیگه اوسکول .
بله بله ببخشید .
خدافظی کردیم و با ماشین بنیامین زدیم بیرون .
ذهنم : دور دور که نمیخوای بری . خاک تو سرت میخوای بری خونتون .
سوار شدیم تو راه ازش پرسیدم مدل ماشینت چیه ؟ که گفت : تویوتا راوفور ماشینشم مث لباسش مشکی بود . فک کنم عاشق رنگ مشکی.
بعد حدود ۱۵ دیقه رسیدیم . در کوچه بودیم که مهیارو دیدم دم در نشسته بود . به بنیامین گفتم وایسه و زود پیاده شدم. مهیار چشاش قرمز بود . فک.کنم خیلی گریه کرده بود . از خودم متنفر شدم که اینکارو کردم .دوییدم پیشش . پاشو بغل کرده بود و سرش پایین بود . نشستم پیشش سرشو گرفت بالا و با صدای تقریبا بلند و تعجب زده گفت : نازنین و با اینکار باعث شد نیلوفر هم از بالای پله ها زود بیاد پیشم همه چشمشون قرمز بود . واقعا از خودم متنفر شدم . همه خیلی دوسم داشتن ولی من قدر ندونستم . بنیامین و بهدختم اومدن . داشت گریم در میومد . عرفان رو دیدم که از اول کوچه داشت میومد اینور . هم عصبی بودم هم ناراحت . این عوضی اینجا چی میکنه ؟؟؟ بنیامین دیدش و خواست بره که بهدخت جلوشو گرفت . خیلی عصبانی بود . نمیدونم از دست من یا عرفان ولی میدونم خیلی خیلی عصبانی بود . مهیار و نیلوفر و بغل کردم و حال مامانمو پرسیدم . نیلوفر گفت : از عصر تا الان خیلی گریه کد که چه اتفاقی برات افتاده . دیوونه چرا زنگ میزنیم جواب نمیدی اخه لعنتی .
_ نیلوفر مگه من نگفتم خودت یه کاریش کن و لو نده. اخه چرا هم منو بدبخت میکنی هم بقیرو ؟
رفتم تو و از پله ها رفتم بالا . کفشمو دراوردم و رفتم تو . خالم هم بود . مامانم چشماش خیلی خیلی قرمز بود . تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد و گفت : نازنین نازنین عزیزدلم قربونت برم مادر کجا بودی ؟ دلم هزار را رفت . تا این وقت شب کجا بودی ؟
براش گفتم کجا بودم....
۱۰۵.۹k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.