حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 36
نیکا: واییی نه ترو خدا یهو الان یکی میا......
متین:*دیگه نزاشتم حرفشو ادامه بده. ل.بشو بوسیدم.
یه دیقه ام نشد دستشو گذاشت روی سینم و هلم داد.
نیکا: معلومه چیکار داری میکنی توووو
متین: باشه من اشتباه کردم ولی خعلی خوشمزه بود
نیکا:*خنده ی ریزی کردمو بهش گفتم*بیشعور
متین:*تو آیینه نگاه کردم دیدم رنگ لبم با رنگ لب نیکا یکیه
سریع با دستم پاکش کردم... واییی شت حالا دستم به چخ رفت *
متین: نگا کن نیکا خانم شاهکارتو.*و بعد به سمت دستشویی رفتم تا برم دستمو بشورم.*
............................
ارسلان: اروم باش اصلا چیزی نیست
دیانا: نمیتونم اییییی. الان میخوای پامو جا بندازی دیگه من میدونم
ارسلان: نه من نمیخوام همچین کاری کنم(☆نویسنده:دوزتان ارسلان الکی گفت که نمیخواد پای دیا رو جا بندازه،نمیخواست بچمو بترسونه😂)
دیانا: چرااا میخوای اخه یه بار دیگه ام اینجوری شدم دقیقا دکتر گولم زد و پامو جا انداخت
محراب: پس سابقه داری
مهشاد:*اییی پد.صک صداش چه کراش بود...
یه پسر چشم ابرو مشکی جذاب که ریش هم گذاشته بود جذاب تر شده بود... من اینو میخواممممم(تو دلش)


خب خب مهشادمونم کراش زده😂
ببخشید کم بود همین الان از مدرسه اومدم فقط همینو تونستم تایپ کنم. ببخشید
دیدگاه ها (۶)

New post 🪐✨matinikaببخشید بد شد#اکیپ_سلاطین

چقدر این بشر شلوارک دوس داره😂#leoreza#اکیپ_سلاطین

حقیقت پنهان 🌱part 35.................. مهشاد:*غذاهارو از پان...

New post ✨🪐عکس های گوشیم؛) بازم بودااا ولی دیگه نذاشتم😂🤍#اکس...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط