پارت 8 فصل 2 منه گناهکار
پارت 8 فصل 2 منه گناهکار
شوگا ویو
شب بیدار شدم خواستم آب بخورم که چشمم خورد به پنجره گفتم برم یه نگاهی بندازم رفتم سمتش و دیدم که ا/تو جان دارن با هم حرف میزنن یعنی دارن چی میگن کنجکاو شدم
رفتن پایین پشت در وایسادم تا بفهمم چی میگن
ا/ت : چرا
جان : خیلی بهش اصرار کردم ولی نزاشت خیلی دلم میخواد بیرونو ببینم
ا/ت : فکر نمیکردم....همچین کاری بکنه
جان : اونم توی بچگی خیلی سختی کشیده منم با رئیس بزرگ شدم
ا/ت : پس حالا که انقدر صمیمی هستید چرا اینکارو میکنه؟
جان : چون نمیخواد بلایی سرم بیاد
بهش لبخند زدم
یه صدایی از پشت در حیاط اومد
به جان نگاه کردم اونم تعجب کرده بود چراغا روشن نبود و همه جا تاریک بود چون اگه چراغا رو روشن میکردیم یه وقت یکی میدید و میفهمید کسی که خیلی پولداره اینجا زندگی میکنه اسلحمو در اوردم یکم که رفتیم جلوتر دیدم واضح تر شد یه مرد بود بادیگاردی نداشت
مرده : آروم باشید کاری باهاتون ندارم اومدم اینجا چون با رئیستون کار دارم
ا/ت : این وقت شب؟ بهتره بری خونت فردا صبح بیای
مرده : نه الان باهاش کار دارم
صدای کشیده شدن ماشه اسلحه اومد اینجا چخبره یه تیر زدم تو پای مرده و بازوی جانو گرفتم و بردمش کنار دیوار میخوان مارو بکشن و برن داخل خونه
مرده : چیکار داری میکنی آخخ
ا/ت : توی عوضی
سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و اسلحه رو گذاشتم رو سرش و داد زدم :
ا/ت : هر جا هستید خودتونو نشون بدید اگرنه میکشمش
مرده : درباره چی آخخ حرف میزنی
ا/ت : خفه شو
به همه جا نگاه کردم
هیچی نبود اما صداش اومد خودم شنیدم
ا/ت : گفتم بیاید بیرون اگرنه میمیره
اسلحه رو بیشتر به شقیقش فشار دادم که خودش به صدا در اومد
مرده : بیاید بیرون اگرنه منو میکشه گفتم بیاید آخخ بیرون
بعد از این حرفش اومدن بیرون درست حدس زده بودم
به جان نگاه کردم بهش فهموندم که باید چیکار کنه
رومو برگردوندم طرفشون که یکیشونو زد با بهت بهش نگاه کردم
ا/ت : چیکار داری میکنی
جان : دارم کاری که بایدو میکنم
ا/ت : تو نباید اونا رو بکشی
جان : باید عادت کنی اینجا اینطوریه
بقیشونم دونه به دونه کشت باورم نمیشه یه تیرم زد به سر اون مردی که گرفته بودمش خونش ریخت رو صورتم
جان اومد طرفم
جان : متاسفم ولی باید این کارو میکردم
باورم نمیشه این داره چی میگه
ا/ت : تو میتونستی بگیریشونو به پلیس تحویلشون بدی چرا کشتیشون
جان : ما نمیتونیم ببریمشون پیش پلیس
ا/ت : میتونستی اینجا زندانیشون کنی اما اونا رو کشتی تو اونا رو کشتی
جان : عادت میکنی به مرور زمان تو هم عادت میکنی
ا/ت : ......
جان : بیا کمک کن ببریمش
کاری نمیتونستم بکنم رفتم بهش کمک کردم 12 نفر بودن
یه اتاق بود همه ی جنازه ها اونجا بودن باورم نمیشه این همه آدم کشته شدن بعد میگه من فقط بخاطر اینکه مجبور بودم آدم کشتم آخرین رو هم انداختیم داخل اتاق و جان درشو بست و قفل کرد
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
اسلاید دوم : لباس جان وقتی شیفت وایسادن ☔
شوگا ویو
شب بیدار شدم خواستم آب بخورم که چشمم خورد به پنجره گفتم برم یه نگاهی بندازم رفتم سمتش و دیدم که ا/تو جان دارن با هم حرف میزنن یعنی دارن چی میگن کنجکاو شدم
رفتن پایین پشت در وایسادم تا بفهمم چی میگن
ا/ت : چرا
جان : خیلی بهش اصرار کردم ولی نزاشت خیلی دلم میخواد بیرونو ببینم
ا/ت : فکر نمیکردم....همچین کاری بکنه
جان : اونم توی بچگی خیلی سختی کشیده منم با رئیس بزرگ شدم
ا/ت : پس حالا که انقدر صمیمی هستید چرا اینکارو میکنه؟
جان : چون نمیخواد بلایی سرم بیاد
بهش لبخند زدم
یه صدایی از پشت در حیاط اومد
به جان نگاه کردم اونم تعجب کرده بود چراغا روشن نبود و همه جا تاریک بود چون اگه چراغا رو روشن میکردیم یه وقت یکی میدید و میفهمید کسی که خیلی پولداره اینجا زندگی میکنه اسلحمو در اوردم یکم که رفتیم جلوتر دیدم واضح تر شد یه مرد بود بادیگاردی نداشت
مرده : آروم باشید کاری باهاتون ندارم اومدم اینجا چون با رئیستون کار دارم
ا/ت : این وقت شب؟ بهتره بری خونت فردا صبح بیای
مرده : نه الان باهاش کار دارم
صدای کشیده شدن ماشه اسلحه اومد اینجا چخبره یه تیر زدم تو پای مرده و بازوی جانو گرفتم و بردمش کنار دیوار میخوان مارو بکشن و برن داخل خونه
مرده : چیکار داری میکنی آخخ
ا/ت : توی عوضی
سریع رفتم سمتش و بلندش کردم و اسلحه رو گذاشتم رو سرش و داد زدم :
ا/ت : هر جا هستید خودتونو نشون بدید اگرنه میکشمش
مرده : درباره چی آخخ حرف میزنی
ا/ت : خفه شو
به همه جا نگاه کردم
هیچی نبود اما صداش اومد خودم شنیدم
ا/ت : گفتم بیاید بیرون اگرنه میمیره
اسلحه رو بیشتر به شقیقش فشار دادم که خودش به صدا در اومد
مرده : بیاید بیرون اگرنه منو میکشه گفتم بیاید آخخ بیرون
بعد از این حرفش اومدن بیرون درست حدس زده بودم
به جان نگاه کردم بهش فهموندم که باید چیکار کنه
رومو برگردوندم طرفشون که یکیشونو زد با بهت بهش نگاه کردم
ا/ت : چیکار داری میکنی
جان : دارم کاری که بایدو میکنم
ا/ت : تو نباید اونا رو بکشی
جان : باید عادت کنی اینجا اینطوریه
بقیشونم دونه به دونه کشت باورم نمیشه یه تیرم زد به سر اون مردی که گرفته بودمش خونش ریخت رو صورتم
جان اومد طرفم
جان : متاسفم ولی باید این کارو میکردم
باورم نمیشه این داره چی میگه
ا/ت : تو میتونستی بگیریشونو به پلیس تحویلشون بدی چرا کشتیشون
جان : ما نمیتونیم ببریمشون پیش پلیس
ا/ت : میتونستی اینجا زندانیشون کنی اما اونا رو کشتی تو اونا رو کشتی
جان : عادت میکنی به مرور زمان تو هم عادت میکنی
ا/ت : ......
جان : بیا کمک کن ببریمش
کاری نمیتونستم بکنم رفتم بهش کمک کردم 12 نفر بودن
یه اتاق بود همه ی جنازه ها اونجا بودن باورم نمیشه این همه آدم کشته شدن بعد میگه من فقط بخاطر اینکه مجبور بودم آدم کشتم آخرین رو هم انداختیم داخل اتاق و جان درشو بست و قفل کرد
امیدوارم خوشتون بیاد 🤍☁
خوشحال میشم لایک کنید و کامنت بزارید 🫂☁
درخواستی دارید بگید (◍•ᴗ•◍)🤍☁
اسلاید دوم : لباس جان وقتی شیفت وایسادن ☔
۴۵.۲k
۱۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.