پارت ۹۶ آخرین تکه قلبم نویسنده izeinabii
#پارت_۹۶ #آخرین_تکه_قلبم نویسنده izeinabii
آهو:
سعی کردم لبخندی مهمون لبم کنم.با محو ترین حالت یک تبسم نگاهش کردم و گفتم:
_میخوام بدونم!
_چیو؟
_هرچیزی که راجع به پدرم میدونید!
انگار کمی غافلگیر شد
_اما الان یکم زوده!
_من اونقدری که شما فکر می کنید وقت ندارم خانوم محترم منو نامزدم هردومون دقدقه های دیگه هم داریم لطفا هرچیزی که می دونید بهم بگید اگه هم نمی گید که با وجدان خودتون تنهاتون می ذاریم.
کمی با ناخن های بلند اش ور رفت و گفت:
_بهم یه روز وقت بده باید با خودم کنار بیام و چیزایی که مورد نیازه رو مهیا کنم!
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_میخواید این بارم طولش بدید و وقت بخرید؟نکنه با اون پیر خرفت هم دستید یا براش کار می کنید؟
متعحب نگام کرد و گفت :
_نه این طور نیست من با مدرک و امضای پدرتون بهتون ثابت می کنم که وکیل ایشونم و به شرفم قسم میخورم که این فکر تون راجع به من حقیقت نداره!
_به هر حال من دیگه خسته شدم از این همه انتظار و وقت تلف کردن.
_فردا ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید فقط یک روز به من وقت بدید،اما لطفا تنها بیاید.
_منظورتون چیه؟
_حرفایی که قراره بشنوید خیلی شخصیه!
_اگه منظورتون نامزدمه که منو سیاوش هیچ چیز مخفی نداریم و هرچیزی که به من ربط داشته باشه به سیا هم مربوطه!
سکوت کرد،ادامه دادم:
باشه قبوله یک روز وقت دارید،ما فردا ساعت ۱۰ صبح اینجاییم!
کیفم رو از روی میز برداشتم و سیا هم سوئیچ رو برداشت و باهم از جامون بلند شدیم.
_با اجازتون.
_خیلی خوش اومدید.
تشکر کردیم و از اونجا خارج شدیم.
به در ماشین تکیه دادم و زل زدم توی چشمای سیا.
_نکنه میخواد فرار کنه توی این یک روز؟
سیا ابروهاشو بالا داد و گفت:
_ممکنه!باید تو این یه روز تعقیبش کنیم.
_آره نمیتونم توی این مورد ریسک کنم و به اعتماد و صداقت حرفاش تکیه کنم.
_آره قبول دارم که صادقانه حرفاشو زد اما توی این مورد فقط باید روی عقل تکیه کنی!
_سیا مغزم داره میترکه از این همه ابهام و علامت سوال؛چرا بابا منو با این همه سوال تنها گذاشت؟
_میخواست بهت بگه آهو!یه هفته قبل رفتن به کربلا یادت نیست چی گفت؟
اخمی کردم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
_آره یادمه گفت آهو بعد از اینکه از کربلا بیام کلی حرف دارم باهات که سیا هم باید بدونه چون شریک آیندته!
_شک ندارم یه مسئله ی مهم بود!که توی همین شهر به همشون میرسیم!
_آره شک ندارم جواب همه ی علامت سوال هام توی همین شهر و توی دست این وکیله اس!
با خوردن زنگ گوشی سیا لبخند خوشگلش روی لباش نقش بست.
_الو سلام قربونت برم آره ما خوبیم تو و خاله چطورید؟نه عزیز من خطر کجا بوده؟ای بابا لوس نشو خانوم خانوماباشه عزیزم.
از لحنش معلوم بود مامانشه،لبخندی زدم و گفتم:
_سلام برسون خاله.
سری تکون داد و گفت:آهوخانومم سلام میرسونه
آهو:
سعی کردم لبخندی مهمون لبم کنم.با محو ترین حالت یک تبسم نگاهش کردم و گفتم:
_میخوام بدونم!
_چیو؟
_هرچیزی که راجع به پدرم میدونید!
انگار کمی غافلگیر شد
_اما الان یکم زوده!
_من اونقدری که شما فکر می کنید وقت ندارم خانوم محترم منو نامزدم هردومون دقدقه های دیگه هم داریم لطفا هرچیزی که می دونید بهم بگید اگه هم نمی گید که با وجدان خودتون تنهاتون می ذاریم.
کمی با ناخن های بلند اش ور رفت و گفت:
_بهم یه روز وقت بده باید با خودم کنار بیام و چیزایی که مورد نیازه رو مهیا کنم!
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_میخواید این بارم طولش بدید و وقت بخرید؟نکنه با اون پیر خرفت هم دستید یا براش کار می کنید؟
متعحب نگام کرد و گفت :
_نه این طور نیست من با مدرک و امضای پدرتون بهتون ثابت می کنم که وکیل ایشونم و به شرفم قسم میخورم که این فکر تون راجع به من حقیقت نداره!
_به هر حال من دیگه خسته شدم از این همه انتظار و وقت تلف کردن.
_فردا ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید فقط یک روز به من وقت بدید،اما لطفا تنها بیاید.
_منظورتون چیه؟
_حرفایی که قراره بشنوید خیلی شخصیه!
_اگه منظورتون نامزدمه که منو سیاوش هیچ چیز مخفی نداریم و هرچیزی که به من ربط داشته باشه به سیا هم مربوطه!
سکوت کرد،ادامه دادم:
باشه قبوله یک روز وقت دارید،ما فردا ساعت ۱۰ صبح اینجاییم!
کیفم رو از روی میز برداشتم و سیا هم سوئیچ رو برداشت و باهم از جامون بلند شدیم.
_با اجازتون.
_خیلی خوش اومدید.
تشکر کردیم و از اونجا خارج شدیم.
به در ماشین تکیه دادم و زل زدم توی چشمای سیا.
_نکنه میخواد فرار کنه توی این یک روز؟
سیا ابروهاشو بالا داد و گفت:
_ممکنه!باید تو این یه روز تعقیبش کنیم.
_آره نمیتونم توی این مورد ریسک کنم و به اعتماد و صداقت حرفاش تکیه کنم.
_آره قبول دارم که صادقانه حرفاشو زد اما توی این مورد فقط باید روی عقل تکیه کنی!
_سیا مغزم داره میترکه از این همه ابهام و علامت سوال؛چرا بابا منو با این همه سوال تنها گذاشت؟
_میخواست بهت بگه آهو!یه هفته قبل رفتن به کربلا یادت نیست چی گفت؟
اخمی کردم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
_آره یادمه گفت آهو بعد از اینکه از کربلا بیام کلی حرف دارم باهات که سیا هم باید بدونه چون شریک آیندته!
_شک ندارم یه مسئله ی مهم بود!که توی همین شهر به همشون میرسیم!
_آره شک ندارم جواب همه ی علامت سوال هام توی همین شهر و توی دست این وکیله اس!
با خوردن زنگ گوشی سیا لبخند خوشگلش روی لباش نقش بست.
_الو سلام قربونت برم آره ما خوبیم تو و خاله چطورید؟نه عزیز من خطر کجا بوده؟ای بابا لوس نشو خانوم خانوماباشه عزیزم.
از لحنش معلوم بود مامانشه،لبخندی زدم و گفتم:
_سلام برسون خاله.
سری تکون داد و گفت:آهوخانومم سلام میرسونه
۱۴۲.۱k
۲۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.