فراتر از دوستی قسمت ⁴²
فراتر از دوستی قسمت ⁴²
Hyunjin:
جوجه"
Felix:
" هی اگه یکی میدیدمون چی ؟ "
Hyunjin:
"مگه داری آدم میکشم ، جدا از این شیشه ماشین دودیه کسی نمیبینه "
Felix:
" این دفعه از بیخ گوشت گذشت من دیگه برم "
Hyunjin:
" نمیخوام بزارم بری "
Felix:
" برو کار هات رو انجام بده بعد که میای خونه ما پس دوباره منو میبینی "
هیونجین در ماشین رو باز کرد فیلیکس دستگیره ماشین رو کشید خواست پیاده بشه ولی ایندفعه خودش برگشت و یه بو.سه روی ل.ب های هیونجین کاشت جوری که هیونجین چند لحظه تو شک بود ، هیونجین به خودش اومد دیگه فیلیکس پیاده شده از ماشین و داره در خونه رو باز میکنه هیونجین دستش رو گذاشت روی لبش خندش گرفت سریع خودش رو جمع و جور کرد و رفت به کار هاش برسه .
>ساعت ¹⁸:³⁰ زنگ در خونه
فیلیکس تو اتاقش نشسته بود هوا یکم ابری و سرد بود هنوز همون لباس ها تنش بود روی صندلی توی اتاقش نشسته بود و پاهاش رو توی دلش جمع کرده بود ، عینک روی چشمش بود و داشت کارهاش رو انجام میداد هر پنج دقیقه گوشیش رو چک میکرد نه پیامی و نه زنگی هیچی...هیچی ؛ خبری از هیونجین نبود تا اینکه یهو زنگ خونه به صدا در اومد چند بار زنگ خونه زده شد زنگ خونه روی اعصابش رفت
" مامان....مامان....بابا...بابا...پوف آخه کجا رفتن اینا "
فیلیکس از اتاق اومد بیرون و رفت سمت اتاق مامان باباش دید کسی اونجا نیست رفت دستشویی حموم رو دید کسی نبود ، خواست بره تو آشپزخونه که زنگ در دوباره زده شد آیفون رو عصبانیت برداشت .
" بله...عمرتون چرا صد بار زنگ در رو میزنید؟ "
Hyunjin:
" وای فکر میکردم منتظرم باشی حالا که اینطوره انگار منتظر نیستی من میرم خونه "
فیلیکس سریع در دروازه رو زد و باز کرد در دروازه به صورت خودکار کاملن باز شد فیلیکس رفت بیرون
" ماشینت رو بیار داخل ، همسایه ها نمیتونن رد بشن "
Hyunjin:
" باشه "
فیلیکس در رو باز گذاشت و رفت داخل بعد از ² دقیقه هیونجین با دسته گل و یه جعبه شکلات و شیرینی اومد داخل
" سلا...چخبره ؟ مگه اومد خواستگاری وا "
Hyunjin:
" پوف به جای این حرف ها بیا این هارو از دستم بگیر "
Felix:
" گل رو بزار روی میز ناهار خوری بقیه رو ببریم تو آشپزخونه بیا بریم "
هیونجین گل رو گذاشت روی میز ناهار خوری و پشت سر فیلیکس به سمت آشپز خونه حرکت کرد .
فیلیکس و هیونجین رفتن تو آشپز خونه ولی با صحنه ای که دیدن خشکشون زد
★در واقع مامان بابای فیلیکس داشتن شروع میکردن به انجام کار های مستحجن★
فیلیکس سریع دستش رو گذاشت رو چشم هیونجین این باعث شد روی پاشنه پاش وایسته
Felix:
" مامان...بابا خجالت نمیکشید سنی ازتون گذشته خیر سرتون این چه کاریه هنوز یادم نرفته همین صبح یه دیقه رفتم بیرون و برگشتم تخم خیس بود جعبه کا.ند.وم روش بود عی خدا بس کنید خجالت بکشید مهمون داریما "
ادامه دارد...★
Hyunjin:
جوجه"
Felix:
" هی اگه یکی میدیدمون چی ؟ "
Hyunjin:
"مگه داری آدم میکشم ، جدا از این شیشه ماشین دودیه کسی نمیبینه "
Felix:
" این دفعه از بیخ گوشت گذشت من دیگه برم "
Hyunjin:
" نمیخوام بزارم بری "
Felix:
" برو کار هات رو انجام بده بعد که میای خونه ما پس دوباره منو میبینی "
هیونجین در ماشین رو باز کرد فیلیکس دستگیره ماشین رو کشید خواست پیاده بشه ولی ایندفعه خودش برگشت و یه بو.سه روی ل.ب های هیونجین کاشت جوری که هیونجین چند لحظه تو شک بود ، هیونجین به خودش اومد دیگه فیلیکس پیاده شده از ماشین و داره در خونه رو باز میکنه هیونجین دستش رو گذاشت روی لبش خندش گرفت سریع خودش رو جمع و جور کرد و رفت به کار هاش برسه .
>ساعت ¹⁸:³⁰ زنگ در خونه
فیلیکس تو اتاقش نشسته بود هوا یکم ابری و سرد بود هنوز همون لباس ها تنش بود روی صندلی توی اتاقش نشسته بود و پاهاش رو توی دلش جمع کرده بود ، عینک روی چشمش بود و داشت کارهاش رو انجام میداد هر پنج دقیقه گوشیش رو چک میکرد نه پیامی و نه زنگی هیچی...هیچی ؛ خبری از هیونجین نبود تا اینکه یهو زنگ خونه به صدا در اومد چند بار زنگ خونه زده شد زنگ خونه روی اعصابش رفت
" مامان....مامان....بابا...بابا...پوف آخه کجا رفتن اینا "
فیلیکس از اتاق اومد بیرون و رفت سمت اتاق مامان باباش دید کسی اونجا نیست رفت دستشویی حموم رو دید کسی نبود ، خواست بره تو آشپزخونه که زنگ در دوباره زده شد آیفون رو عصبانیت برداشت .
" بله...عمرتون چرا صد بار زنگ در رو میزنید؟ "
Hyunjin:
" وای فکر میکردم منتظرم باشی حالا که اینطوره انگار منتظر نیستی من میرم خونه "
فیلیکس سریع در دروازه رو زد و باز کرد در دروازه به صورت خودکار کاملن باز شد فیلیکس رفت بیرون
" ماشینت رو بیار داخل ، همسایه ها نمیتونن رد بشن "
Hyunjin:
" باشه "
فیلیکس در رو باز گذاشت و رفت داخل بعد از ² دقیقه هیونجین با دسته گل و یه جعبه شکلات و شیرینی اومد داخل
" سلا...چخبره ؟ مگه اومد خواستگاری وا "
Hyunjin:
" پوف به جای این حرف ها بیا این هارو از دستم بگیر "
Felix:
" گل رو بزار روی میز ناهار خوری بقیه رو ببریم تو آشپزخونه بیا بریم "
هیونجین گل رو گذاشت روی میز ناهار خوری و پشت سر فیلیکس به سمت آشپز خونه حرکت کرد .
فیلیکس و هیونجین رفتن تو آشپز خونه ولی با صحنه ای که دیدن خشکشون زد
★در واقع مامان بابای فیلیکس داشتن شروع میکردن به انجام کار های مستحجن★
فیلیکس سریع دستش رو گذاشت رو چشم هیونجین این باعث شد روی پاشنه پاش وایسته
Felix:
" مامان...بابا خجالت نمیکشید سنی ازتون گذشته خیر سرتون این چه کاریه هنوز یادم نرفته همین صبح یه دیقه رفتم بیرون و برگشتم تخم خیس بود جعبه کا.ند.وم روش بود عی خدا بس کنید خجالت بکشید مهمون داریما "
ادامه دارد...★
۴.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.