اورا

🔹 #او_را ... (۱۰۰)





با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ، بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا ، رشته ی افکارم رو پاره کرد.



- چرا این شکلی شدی ترنم؟؟



- زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟



- آره خب. مگه چشه؟!



سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم !!



- عه راستی! اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم. بفرما عزیزم. تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.



- وای ممنونم ترنم. چرا زحمت کشیدی؟



جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.


- راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صدم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را.... (۱۰۱)دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سف...

🔹 #او_را .... (۱۰۲)دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآو...

🔹 #او_را.... (۹۹)اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشد...

🔹 #او_را ... (۹۸)چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم .لحظه ی آخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط