اورا

🔹 #او_را .... (۱۰۲)





دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!



میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !



با صدای زهرا به خودم اومدم .



- ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!



- نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.



حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...



من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.



غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-دوم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را.... (۱۰۳)برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .آما...

🔹 #او_را... (۱۰۴)فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و ب...

🔹 #او_را.... (۱۰۱)دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سف...

🔹 #او_را ... (۱۰۰)با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ...

مهدی کل هفته رو صبر کرد تا شاید ..شاید بتونه با سجاد حرف بزن...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

●بال های سیاه و سفید○پارت 18

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط