اورا

🔹 #او_را.... (۱۰۱)



دیوارهای صورتی اتاقش ، به همراه پرده ی سفید و یاسی و سرویس خواب سفیدش حسابی من رو به وجد آورد 😍


با ذوق دور اتاقش چرخی زدم و خوش سلیقگیش رو تحسین کردم .


بعد انگار که چیزی یادم افتاده باشه به زهرا نگاه کردم .


- راستی!! تو چرا اینقدر سن مامانت کمه؟ خیلی جوون به نظر میرسید!


- آره سنش کمه. زود ازدواج کرده.


- عه! چرا؟


-خب از نظر مامان من ، ازدواج یک وظیفست که بهتره هرچه سریعتر انجام بشه.


- وا! چه وظیفه ای؟ 😳



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-یکم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را .... (۱۰۲)دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآو...

🔹 #او_را.... (۱۰۳)برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .آما...

🔹 #او_را ... (۱۰۰)با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید ...

🔹 #او_را.... (۹۹)اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط