برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو
برو ای باد بدان سوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بُوَد
برفِکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند
بشنو از برگِ گل آن بوی ، که من دانم و تو
در دمِ صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گلِ خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
به نمِ جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبرِ بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بُوَد
برفِکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسانِ چمن جلوه کنند
بشنو از برگِ گل آن بوی ، که من دانم و تو
در دمِ صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گلِ خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
به نمِ جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبرِ بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم و تو
- ۲.۱k
- ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط