من زنده ام
یکی از برادران آزاده از همسرم پرسید، آقا سید من می توانم یک خواهش از این خواهر آزاده مان داشته باشم. همسرم گفت بفرمایید. گفت، خواهر لطفا دستتان را زیر چادرتان بگیرید. فکر کردم شاید اشکال داشته باشد که پشت دستم بیرون باشد دستم را زیر چادرم گرفتم. دولا شد، دست هایم را از روی چادر بوسید و بر چشمانش مالید. گریه می کرد و می گفت: خواهر من نظامی هستم. در دوران اسارت و زندان های مختلف خیلی شکنجه شدم، اما هیچ وقت عراقی ها نتوانستند اشک مرا ببینند. فقط یک بار، روزی که شما موش را کشتید و بیرون انداختید رئیس زندان بعد از یکسال دوباره مرا برای بازجویی احضار کرد همه ی سوالات از باب شماها بود. پرسید: چرا این دخترها خصوصیات زنانه ندارند؟ چرا موش گرفته اند و به یقه ی سر نگهبان زندان انداخته اند و او را مسخره بقیه ی زندانی ها کرده اند؟ چرا کارهای ممنوعه انجام می دهند و از چیزی نمی ترسند و آخرش پرسید همه ی زن های شما این گونه اند؟ هق هق زدم زیر گریه، قد کشیدن، احساس غرور کردم.
گفتم: به خدا همه ی زن های ما، همه ی دخترهای ما این طوری هستند. ما زنده نباشیم که ببینیم زن و دختر های ما اینجا از خود ضعف نشان بدهند.
#کتاب
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
گفتم: به خدا همه ی زن های ما، همه ی دخترهای ما این طوری هستند. ما زنده نباشیم که ببینیم زن و دختر های ما اینجا از خود ضعف نشان بدهند.
#کتاب
#من_زنده_ام
#معصومه_آباد
۶.۱k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.