تو یه شاهزاده ای !🦋pt2
روزی روزگاری در یک سر زمین بزرگ پادشاه مهربانی فرمان روایی میکرد پادشاه یک زن بیمار داشت ک از شدت بیماری نمیتوانست روی پا هایش بایست و به گفته ی پزشک امیدی به خوب شدنش نبود
پادشاه خیلی غمگین بود تا اینک یک روز جادوگری نزد پادشاه میرود و به او میگید که اگر قلب یک پری رو برای جادوگر بیاورد اون میتواند داروی درست کند ک ملکه خوب شود و تا اخر عمرش بیمار نشود
پادشاه به گفتی جادوگر میرود به دنبال پری تا روزی ک پادشاه با یک زن زیبا دیدار میکند ان زن بسیار زیبا بود بلکه او یک پری بوده ولی به پادشاه و سربازان او چیزی نمی گوید پادشاه از او کمک میخواهد ک یک پری پیدا کند ولی دلیلش را نمی گوید
پری 2 روز پادشاه و سرباز هایش رو دور خود میچرخاند تا وقتی ک عاشق پادشاه میشود و در تنها به او عتراف میکند پادشاه تعجب میکند ولی دلیل این ک دنبال یک پری بوده را به پری زیبا می گوید پری تعجب نمیکند و به پادشاه می گوید ک همه ی انسان ها دلیلی دارند ک دنبال پری ها میگردن برای همین این ک شما قلب من رو بخواهید عادی هست
پادشاه به پری می گوید ک او مردی بدی نیست ولی برا عشقش هر کاری میکند تا او زنده بماند و از پری خواهش میکند ک قلبش را به پادشاه بدهد
پری کمی فکر میکند و می گوید ک اگر یک شب را با او بگذراند برای زنش داروی میدهد ک او را درمان کند
پادشاه بدون شک و کمی فکر قبول میکند چون نمیخواهد ک کسی را بکشد
پادشاه یک شب رو با پری میگذراند فردا صبح ک از خواب بیدار میشد میبیند یک گیاه درخشان در کنار او در جای پری هست گیاه رو برمیدارد و به سر زمین خود برمیگردد گیاه رو میدهد به اشپز و می گوید با ان یک چای درست کند و ان رو به ملکه بدهد . ملکه بلافاصله با خوردن چای به خواب میرود و بعد از 1 ساعت از خواب بیدار میشود و روی پاهایش ایستاد خدمتکار به پادشاه خبر داد و پادشاه یک جشن بزرگ بر پا کرد
بعد از 1 سال پادشاه به همان جنگل ک پری رو ملاقات کرده بود برمیگردد البته با همسرش تا از پری تشکر کند ولی با پسر بچه ای ملاقات میکنن ک شباهت زیادی به پادشاه داشت پادشاه و ملکه اول بسیار تعجب کرد ولی پادشاه در گردن پسر گردنبندی را میبیند ک در گردن همان پری دیده بود و متوجه میشود ک این پسر ، پسر خودش و پری هست از پسر میپرسد ک مادرش کجا هست پسر میگوید ک مادرش یک پری بوده و همه ی پری ها سر زایمان میمیرند یعنی با متولد شدن یک نوزاد مادرش میمیرد و پدرش هم یک پادشاه انسان بود ک برای درمان همسرش به دنبال یک دارو بود
پادشاه ک مطمعن میشود او پسرش هست او را با خودش به قصر میبرد و به همسرش تمام واقعیت رو می گوید و ملکه هم همه چیز رو قبول میکند و در حق پسر بچه مادری می کند
ادامه داره ....
پادشاه خیلی غمگین بود تا اینک یک روز جادوگری نزد پادشاه میرود و به او میگید که اگر قلب یک پری رو برای جادوگر بیاورد اون میتواند داروی درست کند ک ملکه خوب شود و تا اخر عمرش بیمار نشود
پادشاه به گفتی جادوگر میرود به دنبال پری تا روزی ک پادشاه با یک زن زیبا دیدار میکند ان زن بسیار زیبا بود بلکه او یک پری بوده ولی به پادشاه و سربازان او چیزی نمی گوید پادشاه از او کمک میخواهد ک یک پری پیدا کند ولی دلیلش را نمی گوید
پری 2 روز پادشاه و سرباز هایش رو دور خود میچرخاند تا وقتی ک عاشق پادشاه میشود و در تنها به او عتراف میکند پادشاه تعجب میکند ولی دلیل این ک دنبال یک پری بوده را به پری زیبا می گوید پری تعجب نمیکند و به پادشاه می گوید ک همه ی انسان ها دلیلی دارند ک دنبال پری ها میگردن برای همین این ک شما قلب من رو بخواهید عادی هست
پادشاه به پری می گوید ک او مردی بدی نیست ولی برا عشقش هر کاری میکند تا او زنده بماند و از پری خواهش میکند ک قلبش را به پادشاه بدهد
پری کمی فکر میکند و می گوید ک اگر یک شب را با او بگذراند برای زنش داروی میدهد ک او را درمان کند
پادشاه بدون شک و کمی فکر قبول میکند چون نمیخواهد ک کسی را بکشد
پادشاه یک شب رو با پری میگذراند فردا صبح ک از خواب بیدار میشد میبیند یک گیاه درخشان در کنار او در جای پری هست گیاه رو برمیدارد و به سر زمین خود برمیگردد گیاه رو میدهد به اشپز و می گوید با ان یک چای درست کند و ان رو به ملکه بدهد . ملکه بلافاصله با خوردن چای به خواب میرود و بعد از 1 ساعت از خواب بیدار میشود و روی پاهایش ایستاد خدمتکار به پادشاه خبر داد و پادشاه یک جشن بزرگ بر پا کرد
بعد از 1 سال پادشاه به همان جنگل ک پری رو ملاقات کرده بود برمیگردد البته با همسرش تا از پری تشکر کند ولی با پسر بچه ای ملاقات میکنن ک شباهت زیادی به پادشاه داشت پادشاه و ملکه اول بسیار تعجب کرد ولی پادشاه در گردن پسر گردنبندی را میبیند ک در گردن همان پری دیده بود و متوجه میشود ک این پسر ، پسر خودش و پری هست از پسر میپرسد ک مادرش کجا هست پسر میگوید ک مادرش یک پری بوده و همه ی پری ها سر زایمان میمیرند یعنی با متولد شدن یک نوزاد مادرش میمیرد و پدرش هم یک پادشاه انسان بود ک برای درمان همسرش به دنبال یک دارو بود
پادشاه ک مطمعن میشود او پسرش هست او را با خودش به قصر میبرد و به همسرش تمام واقعیت رو می گوید و ملکه هم همه چیز رو قبول میکند و در حق پسر بچه مادری می کند
ادامه داره ....
۸.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.