ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت 2
بالاخره یکی پیش قدم شد و اون سکوت و جو سنگین رو شکست.
جیمین( همون اربابه ): س.. سلام.
سانامی :اوم..
جیمین :ببین منم نمی خواستم بیام، بد برداشت نکن. فقط به خاطر زور بابام اومدم 😑
سانامی :اهاااا
جیمین :بعدشم زیاد ول خرجی نکن زیادم از این مغازه به اون مغازه نرو
سانامی :اوووووووم
جیمین :اه یه چی بگو همش یا اها یا اوهوم 😒( با داد )
سانامی :با همچین آدمی حرفی ندارم 😶( خیلی ریلکس )
جیمین :فکر نکن من خوشحالم. اگه بدونی چق....
هیچی ولش کن
سانامی : هووووم ! اره منم مث خودت. همون اتفاقایی که برا تو افتاده برا منم افتاده.
دیگه هیچکی هیچی نگفت
پرش زمانی
یک ساعت بعد
اونا خرید اشونو کردن و سوار میشین شدن.
پرش زمان
نیم ساعت بعد
سانامی :......
جیمین :......
بدون هیچی سانامی اومد تو خونه و به یکی از خدمت کارا گفت بره خریدا رو بیاره بالا.
خودش رفت لباساشو عوض کرد و رفت حموم.
زیر دوش با خوش فکر میکرد.
فکرای سانامی: 3 ماه دیگه تولد 17 سالگیمه.
بابام برای پیشرفت کارش( رئیس یه شرکت بزرگ)
منو مجبور به ازدواج با پسری کرد که پدرش رئیس یه شرکت دیگه بود . اینجوری اونا فامیل میشن و دو شرکت با هم خوب میشن.
قراره تو روز تولدم با پسری ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و از قضا همکلاسیم بود.
پاهاشو کبوند تو زمین جوری که آبا میپاشید این ور اون ور.
سانا می ویو :
وااااای حالا فردا چجوری تو مدرسه باهاش رو به رو بشم.
اخه بد بختی من یکی دوتا نیست که. لا مصب بغل دستیمه 😭
خوب سانامی چیزی نشده ما( سانامی و جیمین )اصلا قرار نیست تن به این ازدواج بدیم.
پرش زمانی
نیم ساعت بعد
سانامی از حموم اومد بیرون .
با حوله نشت رو صندلی میز تحریر و به گوشیش خیره شد.
دوستاش تو گروه کلی پیام داده بودن .
پارت 2
بالاخره یکی پیش قدم شد و اون سکوت و جو سنگین رو شکست.
جیمین( همون اربابه ): س.. سلام.
سانامی :اوم..
جیمین :ببین منم نمی خواستم بیام، بد برداشت نکن. فقط به خاطر زور بابام اومدم 😑
سانامی :اهاااا
جیمین :بعدشم زیاد ول خرجی نکن زیادم از این مغازه به اون مغازه نرو
سانامی :اوووووووم
جیمین :اه یه چی بگو همش یا اها یا اوهوم 😒( با داد )
سانامی :با همچین آدمی حرفی ندارم 😶( خیلی ریلکس )
جیمین :فکر نکن من خوشحالم. اگه بدونی چق....
هیچی ولش کن
سانامی : هووووم ! اره منم مث خودت. همون اتفاقایی که برا تو افتاده برا منم افتاده.
دیگه هیچکی هیچی نگفت
پرش زمانی
یک ساعت بعد
اونا خرید اشونو کردن و سوار میشین شدن.
پرش زمان
نیم ساعت بعد
سانامی :......
جیمین :......
بدون هیچی سانامی اومد تو خونه و به یکی از خدمت کارا گفت بره خریدا رو بیاره بالا.
خودش رفت لباساشو عوض کرد و رفت حموم.
زیر دوش با خوش فکر میکرد.
فکرای سانامی: 3 ماه دیگه تولد 17 سالگیمه.
بابام برای پیشرفت کارش( رئیس یه شرکت بزرگ)
منو مجبور به ازدواج با پسری کرد که پدرش رئیس یه شرکت دیگه بود . اینجوری اونا فامیل میشن و دو شرکت با هم خوب میشن.
قراره تو روز تولدم با پسری ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم و از قضا همکلاسیم بود.
پاهاشو کبوند تو زمین جوری که آبا میپاشید این ور اون ور.
سانا می ویو :
وااااای حالا فردا چجوری تو مدرسه باهاش رو به رو بشم.
اخه بد بختی من یکی دوتا نیست که. لا مصب بغل دستیمه 😭
خوب سانامی چیزی نشده ما( سانامی و جیمین )اصلا قرار نیست تن به این ازدواج بدیم.
پرش زمانی
نیم ساعت بعد
سانامی از حموم اومد بیرون .
با حوله نشت رو صندلی میز تحریر و به گوشیش خیره شد.
دوستاش تو گروه کلی پیام داده بودن .
- ۱۵.۰k
- ۱۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط