پارت ۱۰
پارت ۱۰
+ها هانا (بغض)
~ ا ات تو الان بغض کردی
+ کاشکی هیچوقت به این خونه نمیومدم
~ ات چیشده
+ یادته گفتم پسرشون دختر بازه؟
~ اره یادمه خب بگو چیشده جون به لبم کردییی
+گریه
~ات نگو که اون....
+اره اره اون عوضی تنها چیزیم که داشتمو ازم گرفتتت (گریه شدید)
~هیش قربونت برم زنگ زدم بگم منم توسط خانواده پارک به فزرند خوندگی گرفته شدم
میخواستم بهت سر بزنم
+ فقط چیزی به کسی نگو (گریه)
~هییش اروم چشم خیالت راحت
هانا اومد و با حرفای دلگرم کنندش ات رو یکم اروم کرد
به گردن و لبش که کبود شده بود نگاه انداخت و برای بار هزارم به کوک لعنت فرستاد (بچمووو)
دلش به حال رفیقش می سوخت
اون خیلی دوست داشت که مادر و پدری داشته باشه که دوسش دارن ظاهرنم داشت اما برادرش چی اون بدترین کار ممکن رو کرد
به دختر کوچولوی ۱۹ ساله ای که روحیه خیلی ظریفی داشت رحم نکرد
حالا ات بود و یه قلب شکسته که هیچ کس درکش نمیکرد
با ارزش ترین چیزشو از دست داده بود و همین کافی بود تا به لقب هر*ه خطاب بشه!
امیدوار بود که با مرور زمان قلب و احساسات این دختر کوچولو ترمیم بشه
چون معمولا با مروز زمان همه چی درست میشه
فقط باید صبور باشی و ببینی سرنوشت چی برات رقم میزنه
البته همیشه هم اونجوری که میخوای اتفاق نمی افته
یه اشتباه کوچیک به کلی میتونه سرنوشتت رو تغیر بده
حالا چه خوب باشه چه بد
ولی خوب این پایان داستان دختر کوچولوی قصه ما نبود شاید روزگار به قلب این دختر معصوم و پاک رحم میکرد و دوباره میتونست همون ات پر انرژی قبلی بشه چون اون معمولا خیلی زود کذشته رو فراموش میکرد البته شاید فقط تظاهر میکرد که فراموش کرده و شاده
از نظر خیلیاتون شاید کار کوک چندان بد نبوده ولی خب برای دختری که توی پرورشگاه زندگی میکرده و تا حالا حتی هیچکس رو نبوسیده این اتفاق ناگهانی به اون ضربه زد
ولی اگه نسبت بهش بی اهمیت باشه خودش خود به خود از ذهنش پاک میشه
ولی....
از کجا معلوم این حجم از تنفر تبدیل به عشق نشه؟؟
شرط پارت بعد ۳۵ لایک
تعداد عضوها به ۳۱۰ برسه
۲۰ کامنت
+ها هانا (بغض)
~ ا ات تو الان بغض کردی
+ کاشکی هیچوقت به این خونه نمیومدم
~ ات چیشده
+ یادته گفتم پسرشون دختر بازه؟
~ اره یادمه خب بگو چیشده جون به لبم کردییی
+گریه
~ات نگو که اون....
+اره اره اون عوضی تنها چیزیم که داشتمو ازم گرفتتت (گریه شدید)
~هیش قربونت برم زنگ زدم بگم منم توسط خانواده پارک به فزرند خوندگی گرفته شدم
میخواستم بهت سر بزنم
+ فقط چیزی به کسی نگو (گریه)
~هییش اروم چشم خیالت راحت
هانا اومد و با حرفای دلگرم کنندش ات رو یکم اروم کرد
به گردن و لبش که کبود شده بود نگاه انداخت و برای بار هزارم به کوک لعنت فرستاد (بچمووو)
دلش به حال رفیقش می سوخت
اون خیلی دوست داشت که مادر و پدری داشته باشه که دوسش دارن ظاهرنم داشت اما برادرش چی اون بدترین کار ممکن رو کرد
به دختر کوچولوی ۱۹ ساله ای که روحیه خیلی ظریفی داشت رحم نکرد
حالا ات بود و یه قلب شکسته که هیچ کس درکش نمیکرد
با ارزش ترین چیزشو از دست داده بود و همین کافی بود تا به لقب هر*ه خطاب بشه!
امیدوار بود که با مرور زمان قلب و احساسات این دختر کوچولو ترمیم بشه
چون معمولا با مروز زمان همه چی درست میشه
فقط باید صبور باشی و ببینی سرنوشت چی برات رقم میزنه
البته همیشه هم اونجوری که میخوای اتفاق نمی افته
یه اشتباه کوچیک به کلی میتونه سرنوشتت رو تغیر بده
حالا چه خوب باشه چه بد
ولی خوب این پایان داستان دختر کوچولوی قصه ما نبود شاید روزگار به قلب این دختر معصوم و پاک رحم میکرد و دوباره میتونست همون ات پر انرژی قبلی بشه چون اون معمولا خیلی زود کذشته رو فراموش میکرد البته شاید فقط تظاهر میکرد که فراموش کرده و شاده
از نظر خیلیاتون شاید کار کوک چندان بد نبوده ولی خب برای دختری که توی پرورشگاه زندگی میکرده و تا حالا حتی هیچکس رو نبوسیده این اتفاق ناگهانی به اون ضربه زد
ولی اگه نسبت بهش بی اهمیت باشه خودش خود به خود از ذهنش پاک میشه
ولی....
از کجا معلوم این حجم از تنفر تبدیل به عشق نشه؟؟
شرط پارت بعد ۳۵ لایک
تعداد عضوها به ۳۱۰ برسه
۲۰ کامنت
۳۲.۲k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.