مرد مطمئنی می خوای بری
مرد: مطمئنی می خوای بری؟
زن: آره؛ امشب آخرین شبی که پیشتم، فردا صبح بند و بساطم جمع می کنم و میرم.
مرد: برای همیشه؟
زن: برای همیشه.
[مرد بدون آنکه چیزی بگوید کتش را می پوشد و به سمت در می رود]
زن: داری کجا میری؟
مرد: میرم با خورشید مذاکره کنم.
زن: [با تعجب می پرسد] با خورشید مذاکره کنی؟
مرد: آره!
زن: [پوزخند می زند] خب حالا چی می خوای بهش بگی؟
مرد: می خوام بهش بگم فردا صبح طلوع نکنه!
زن: دیوونه شدی؟
مرد: شاید؛ ولی مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
زن: منظورت چیه از این حرفا؟!
مرد: بهت بگم بمون، می مونی؟
زن: [لحظه ای سکوت می کند] نه.
[مرد در را باز می کند و از صحنه خارج می شود.]
#دوشنبه_۱۸_تیر_۱۳۹۷
#۲۰_۲۶`
زن: آره؛ امشب آخرین شبی که پیشتم، فردا صبح بند و بساطم جمع می کنم و میرم.
مرد: برای همیشه؟
زن: برای همیشه.
[مرد بدون آنکه چیزی بگوید کتش را می پوشد و به سمت در می رود]
زن: داری کجا میری؟
مرد: میرم با خورشید مذاکره کنم.
زن: [با تعجب می پرسد] با خورشید مذاکره کنی؟
مرد: آره!
زن: [پوزخند می زند] خب حالا چی می خوای بهش بگی؟
مرد: می خوام بهش بگم فردا صبح طلوع نکنه!
زن: دیوونه شدی؟
مرد: شاید؛ ولی مگه چاره دیگه ای هم دارم؟
زن: منظورت چیه از این حرفا؟!
مرد: بهت بگم بمون، می مونی؟
زن: [لحظه ای سکوت می کند] نه.
[مرد در را باز می کند و از صحنه خارج می شود.]
#دوشنبه_۱۸_تیر_۱۳۹۷
#۲۰_۲۶`
- ۳.۴k
- ۱۸ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط