پارت ۳
پارت ۳
عمو شهرام (پدر آرسام )
خب دخترم آریانا ما قرار شده به عمر خدا سنت پیغمبر تورو برا پسرمون آرسام خاستگاری کنیم البته منو کل خانواده قبلش گفت و گو کردیم و بقیه موافق بودن
آریانا :
شکه فقط به عمو نگاه می کردم دیگه نمیزاشتم با زندگیم بازی کنن
خیلی محکم گفتم نه پدرم عصبانی از جاش بلند شد گفت از شما دوتا جقله بچه نظر نخواستیم گفتیم باید فردا قرار بیان صیغه بخونن آرسامم که معلوم بود شکه است گفت منم قبول ندارم اما پدرمم با او برخورد کرد
آرسام :
اینا شورشو در اوردن واقعا فکر کردن مادیگه بچه ایم تا اخر مهمونی زنا درمورد عقد اینا صحبت میکردن و مردا هم درمورد کارشون آریانا هم که تو خودش بود من واقعا دوستش داشتم اما خیلی زود بود برای ازدواج دیگه وقت رفتن بود
آریانا :به امید یکی از دوستام زنگ زدم با داداشمم هماهنگ کردم قرار شد برای روسیه و از اونجا به ایتالیا داداشم ببرتم شب بود همه تو خلسه شیرین خواب بودن تمام پولامو که این چند سال جمع کردم چمدونمم بستم و داشتم از پله ها پایین میرفتم که مادربزرگم گفت تو هم داری میری یاخدا این کی بیدار شد گفتم عزیز گفت هیچی نگو داداشتم همین سن بود که رفت بیا این طلا و پولو بگیر تاراحت زندگی کنی بغلش کردم و ازش خدافسی کردم پروازم حرکت کرد نزدیگ ۳۵۰ میلیون داشتم با پول طلا هامو یکمی هم وام
یک پارت دیگه هم میزارم ❤❤
عمو شهرام (پدر آرسام )
خب دخترم آریانا ما قرار شده به عمر خدا سنت پیغمبر تورو برا پسرمون آرسام خاستگاری کنیم البته منو کل خانواده قبلش گفت و گو کردیم و بقیه موافق بودن
آریانا :
شکه فقط به عمو نگاه می کردم دیگه نمیزاشتم با زندگیم بازی کنن
خیلی محکم گفتم نه پدرم عصبانی از جاش بلند شد گفت از شما دوتا جقله بچه نظر نخواستیم گفتیم باید فردا قرار بیان صیغه بخونن آرسامم که معلوم بود شکه است گفت منم قبول ندارم اما پدرمم با او برخورد کرد
آرسام :
اینا شورشو در اوردن واقعا فکر کردن مادیگه بچه ایم تا اخر مهمونی زنا درمورد عقد اینا صحبت میکردن و مردا هم درمورد کارشون آریانا هم که تو خودش بود من واقعا دوستش داشتم اما خیلی زود بود برای ازدواج دیگه وقت رفتن بود
آریانا :به امید یکی از دوستام زنگ زدم با داداشمم هماهنگ کردم قرار شد برای روسیه و از اونجا به ایتالیا داداشم ببرتم شب بود همه تو خلسه شیرین خواب بودن تمام پولامو که این چند سال جمع کردم چمدونمم بستم و داشتم از پله ها پایین میرفتم که مادربزرگم گفت تو هم داری میری یاخدا این کی بیدار شد گفتم عزیز گفت هیچی نگو داداشتم همین سن بود که رفت بیا این طلا و پولو بگیر تاراحت زندگی کنی بغلش کردم و ازش خدافسی کردم پروازم حرکت کرد نزدیگ ۳۵۰ میلیون داشتم با پول طلا هامو یکمی هم وام
یک پارت دیگه هم میزارم ❤❤
۳.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.