P123
P123
تارا-تواتاقم نشسته بودم
دیروز رسیدم انزلی
قرار بود به مامانم سیرتاپیاز ماجرا رو تعریف کنم
ازخجالتم داشتم آب میشدم
ولی بلاخره باید میگفتم فردا علی اینا میان دیگه
رفتم اشپزخونه کس ینبود خونه پارسا وبابا بیرون بودن
مامان
رویا-بله
تارا-مامان من حاملم
رویا-دوربین مخفیه
تارا-مامان جدیم
میخوای جواب آزمایشم و بیارم
رویا-چی میگی تار
تارا-خوب داری مامانبزرگ میشی دیگه
رویا-تاراا الان بگم مبارکه یا بگم خاک توسرتت
تارا-نمیدونم من خودمم موندم
رویا-بیابغلم ببینمم
خوب حداقل میزاشتید عقد میکردید
تارا-چرابغض کردی خوب
رویا-انگار همین دیروز بود اولین بار بغلت کردم چقد زود بزرگ شدی
هیچ نفهمیدم چطوری گذشت
تارا-منم گریم میگیره ها
رویا-قربونت بشم من بهکسی گفتید علی میدونه
تارا-اره سپهرونیکا میدونن
علیم میدونه
رویا-چندوقتشه
تارا-تقریبا یه ماهش
رویا-وای فداش بشممم
تارا-مامن حالا بزور به توگفتم چطور
به مامان علی بگم
رویا-به علی بگوب گه
تارا-نبابانمی تونه
رویا-خود بگو
تارا-خجالت میکشمم
رویا-من بگم
منم خجالت میکشم ولی خوب مهم نی
تارا-میگیییی
رویا-اره
تارا-مرسیییی
رویا-چیزی هو س نمیکنی تو
تارا-نهه
روز بعد:
تارا-لباسم و پوشیدم آماده ا»اده بودم
انتخابم برای امشب
یه شومیز شیری و دامن تقریبا کرم
بود موهامو فرکردم یکچلو آرایش
توصیف این حالم و هیچ کلمه ای بیان نمیکرد
خوشحالی توی خونه موج میزد
رفتم بیرون
رویا-بزاراسفند دود کنم بس کهه دخترم اینقد ماهه
پارسا-مامانننن
رویا-بلههه
پارسا-ماماننن پیرهنم نیستتت
تارا-وای تو 20سالت داره میشه هنوز نمیدونی چی و کجا میزاری
رویا-بروببین چیمیخواد
ارا-دراتاقشو بازکردم
چیشده
پارسا-اون پیرهن سفیدم نیستش
تارا-درکمدشو بازکردم خوب
بزار ببینم اینا ها کوری
پارسا-یه بزار مامان شی بد ادا مامان هارو دربیار
تارا-توازکجا میدونی
پارسا-چیو
تارا-هیچی
پارسا-تارا نگوکه
تارا-چی
پارسا-مامان شدی
تارا-اره
پارسا-وای میگم شبیه مامانا شدی
وایسا شماهنو
وای هردتون هولید هول های بدخبت
تارا-درست حرف بزن ببینم
بیا بپوش اینو
پارسا-روت و برگردون اون ور
تارا-ایش
نشستم روتخت و پشتم و کردم بهش
حالا بهکسی نگیا فعلا مامان و مامان علی میدونن
پارسا-خوب حالا
خوب شد
تارا-نبابا شماعم یه اقا شدی مث اینکه
بزار یقتو درست کنم
پارسا-یادته بچه بودم بد فیلم ترسناک بقول بابا شبا بارون میومد تو جام
تارا-اره یادش بخیر
پارسا-مرسی که بعدش نزاشتی بابا ومامان بفهمن
تارا-قربونت بشممم من بیابغلم
پارسا-مطمعنم مامان خوبی میشی مبارکه
تارا-توعم باید دایی باحالی بشی هااا
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
تارا-تواتاقم نشسته بودم
دیروز رسیدم انزلی
قرار بود به مامانم سیرتاپیاز ماجرا رو تعریف کنم
ازخجالتم داشتم آب میشدم
ولی بلاخره باید میگفتم فردا علی اینا میان دیگه
رفتم اشپزخونه کس ینبود خونه پارسا وبابا بیرون بودن
مامان
رویا-بله
تارا-مامان من حاملم
رویا-دوربین مخفیه
تارا-مامان جدیم
میخوای جواب آزمایشم و بیارم
رویا-چی میگی تار
تارا-خوب داری مامانبزرگ میشی دیگه
رویا-تاراا الان بگم مبارکه یا بگم خاک توسرتت
تارا-نمیدونم من خودمم موندم
رویا-بیابغلم ببینمم
خوب حداقل میزاشتید عقد میکردید
تارا-چرابغض کردی خوب
رویا-انگار همین دیروز بود اولین بار بغلت کردم چقد زود بزرگ شدی
هیچ نفهمیدم چطوری گذشت
تارا-منم گریم میگیره ها
رویا-قربونت بشم من بهکسی گفتید علی میدونه
تارا-اره سپهرونیکا میدونن
علیم میدونه
رویا-چندوقتشه
تارا-تقریبا یه ماهش
رویا-وای فداش بشممم
تارا-مامن حالا بزور به توگفتم چطور
به مامان علی بگم
رویا-به علی بگوب گه
تارا-نبابانمی تونه
رویا-خود بگو
تارا-خجالت میکشمم
رویا-من بگم
منم خجالت میکشم ولی خوب مهم نی
تارا-میگیییی
رویا-اره
تارا-مرسیییی
رویا-چیزی هو س نمیکنی تو
تارا-نهه
روز بعد:
تارا-لباسم و پوشیدم آماده ا»اده بودم
انتخابم برای امشب
یه شومیز شیری و دامن تقریبا کرم
بود موهامو فرکردم یکچلو آرایش
توصیف این حالم و هیچ کلمه ای بیان نمیکرد
خوشحالی توی خونه موج میزد
رفتم بیرون
رویا-بزاراسفند دود کنم بس کهه دخترم اینقد ماهه
پارسا-مامانننن
رویا-بلههه
پارسا-ماماننن پیرهنم نیستتت
تارا-وای تو 20سالت داره میشه هنوز نمیدونی چی و کجا میزاری
رویا-بروببین چیمیخواد
ارا-دراتاقشو بازکردم
چیشده
پارسا-اون پیرهن سفیدم نیستش
تارا-درکمدشو بازکردم خوب
بزار ببینم اینا ها کوری
پارسا-یه بزار مامان شی بد ادا مامان هارو دربیار
تارا-توازکجا میدونی
پارسا-چیو
تارا-هیچی
پارسا-تارا نگوکه
تارا-چی
پارسا-مامان شدی
تارا-اره
پارسا-وای میگم شبیه مامانا شدی
وایسا شماهنو
وای هردتون هولید هول های بدخبت
تارا-درست حرف بزن ببینم
بیا بپوش اینو
پارسا-روت و برگردون اون ور
تارا-ایش
نشستم روتخت و پشتم و کردم بهش
حالا بهکسی نگیا فعلا مامان و مامان علی میدونن
پارسا-خوب حالا
خوب شد
تارا-نبابا شماعم یه اقا شدی مث اینکه
بزار یقتو درست کنم
پارسا-یادته بچه بودم بد فیلم ترسناک بقول بابا شبا بارون میومد تو جام
تارا-اره یادش بخیر
پارسا-مرسی که بعدش نزاشتی بابا ومامان بفهمن
تارا-قربونت بشممم من بیابغلم
پارسا-مطمعنم مامان خوبی میشی مبارکه
تارا-توعم باید دایی باحالی بشی هااا
#علی_یاسینی#رمان#زخم_بازمن
۴.۲k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.