گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۱۱
داشت تایپ میکرد که نوشتم:آره اگه صدای پیام های پی در پی تو بزاره، خوابیده بودم😂😐
عذرخواهی کرد:ببخشید نمیدونستم خوابیدی😢🥺
جواب دادم:خواهش میکنم
چیزی نگفت که ادامه دادم:کاش زودتر فردا بشه!
_چرا؟
+چون فردا باز همو میبینیم
_اهان.تکالیف رو نوشتی؟
+آره تو چی؟
_الان تموم کردم
+آهان.بسه بچه جان برو شارژم تموم شد انقد پیامک دادم!😂
_باش🥺خدافظ
+خدافظ^-^
فردا صبح
از دید کیوکا
سر کوچه مویچیرو منتظرش بودم که بیاد.ساعت۶:۲۵دقیقه صبح بود.بخاطر مسافت طولانی باید اینموقع ها راه میوفتادیم.
مویچیرو اومد:سلام صبح بخیر.خیلی منتظر موندی؟
جواب سلام رو دادم:سلام صبح توعم بخیر نه چند دقیقس
مویچیرو با نشاط عجیبی گفت:خیله خب!بریم!
دستم رو گرفت و به راه افتادیم.
تا مدرسه کلی حرف زدیم و خندیدیم به چیزایی که میگفتیم.
رسیدیم مدرسه و تا زنگ آخر هی حرف حرف حرف
.قتی رسیدم خونه هم باز همون موضوع پیامک بازی دیروز.
یک هفته بعد
از دید مویچیرو/دایان
از بخت بد من،دوباره یه دختری پیدا شده بود که به من گیر داده بود.
یه پسری هم همش به کیوکا میچسبید و سعی میکرد خودشو بهش نزدیک کنه.
کیوکا هم همیشه ازش فرار میکرد گاهی هم اون پسره ی....وقتی باهم بودیم میومد و شمارشو به کیوکا میداد.
کیوکا هم جلو چشمش پاره میکرد میریخت زمین.واقعا با این کارش خیلی کیف میکردم.
زنگ تفریح دوم بود طبق معمول با کیوکا بودم.
با جدیت ولی ملتمسانه گفتم:کیوکا بیا یه قولی بهم بدیم.
برگشت سمتم و پرسید:چه قولی؟
ادامه دادم:قول بدیم همیشه به همدیگه اعتماد کنیم.و هیچوقت به هم دروغ نگیم.حداقل در این مورد که فقط همو دوست داریم.با این شرایط پیش اومده،لازم بود که همچین قولی ازت بگیرم.
دستشو به حالت قسم خوردن بالا گرفت و با لبخند بچگانه ای گفت:من عهد میبندم تا آخر عمرم فقط تورو دوست دارم همونطور که توی زندگی قبلی تا آخرین لحظه دوست داشتم^-^
لبخندی از سر آسودگی زدم و دستمو بالا بردم:منم عهد میبندم که تا آخر عمرم فقط تورو دوست دارم:)
پارت۱۱
داشت تایپ میکرد که نوشتم:آره اگه صدای پیام های پی در پی تو بزاره، خوابیده بودم😂😐
عذرخواهی کرد:ببخشید نمیدونستم خوابیدی😢🥺
جواب دادم:خواهش میکنم
چیزی نگفت که ادامه دادم:کاش زودتر فردا بشه!
_چرا؟
+چون فردا باز همو میبینیم
_اهان.تکالیف رو نوشتی؟
+آره تو چی؟
_الان تموم کردم
+آهان.بسه بچه جان برو شارژم تموم شد انقد پیامک دادم!😂
_باش🥺خدافظ
+خدافظ^-^
فردا صبح
از دید کیوکا
سر کوچه مویچیرو منتظرش بودم که بیاد.ساعت۶:۲۵دقیقه صبح بود.بخاطر مسافت طولانی باید اینموقع ها راه میوفتادیم.
مویچیرو اومد:سلام صبح بخیر.خیلی منتظر موندی؟
جواب سلام رو دادم:سلام صبح توعم بخیر نه چند دقیقس
مویچیرو با نشاط عجیبی گفت:خیله خب!بریم!
دستم رو گرفت و به راه افتادیم.
تا مدرسه کلی حرف زدیم و خندیدیم به چیزایی که میگفتیم.
رسیدیم مدرسه و تا زنگ آخر هی حرف حرف حرف
.قتی رسیدم خونه هم باز همون موضوع پیامک بازی دیروز.
یک هفته بعد
از دید مویچیرو/دایان
از بخت بد من،دوباره یه دختری پیدا شده بود که به من گیر داده بود.
یه پسری هم همش به کیوکا میچسبید و سعی میکرد خودشو بهش نزدیک کنه.
کیوکا هم همیشه ازش فرار میکرد گاهی هم اون پسره ی....وقتی باهم بودیم میومد و شمارشو به کیوکا میداد.
کیوکا هم جلو چشمش پاره میکرد میریخت زمین.واقعا با این کارش خیلی کیف میکردم.
زنگ تفریح دوم بود طبق معمول با کیوکا بودم.
با جدیت ولی ملتمسانه گفتم:کیوکا بیا یه قولی بهم بدیم.
برگشت سمتم و پرسید:چه قولی؟
ادامه دادم:قول بدیم همیشه به همدیگه اعتماد کنیم.و هیچوقت به هم دروغ نگیم.حداقل در این مورد که فقط همو دوست داریم.با این شرایط پیش اومده،لازم بود که همچین قولی ازت بگیرم.
دستشو به حالت قسم خوردن بالا گرفت و با لبخند بچگانه ای گفت:من عهد میبندم تا آخر عمرم فقط تورو دوست دارم همونطور که توی زندگی قبلی تا آخرین لحظه دوست داشتم^-^
لبخندی از سر آسودگی زدم و دستمو بالا بردم:منم عهد میبندم که تا آخر عمرم فقط تورو دوست دارم:)
۱.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.