پارت جدید یک قلب دو تپش
📜 پارت جدید – "یک قلب... دو تپش"
سالن انتظار سونوگرافی پر بود از صداهای آرام مادرانی که دست بر شکمشون گذاشته بودن. ات با دلهره و هیجان دست تهیونگ رو محکم گرفته بود.
تهیونگ، با نگاهی مطمئن اما قلبی پر از هیجان، انگشتای ات رو نوازش میکرد:
_ «آروم باش، عشق من… هر چی باشه، بچهی خودمونه…»
صدای پرستار اومد:
_ «خانوم ات، بفرمایید داخل.»
ات به همراه تهیونگ وارد اتاق شد. سونوگرافی شروع شد… و بعد از چند لحظه، لبخند دکتر روی لبش نشست:
_ «خب… باید تبریک بگم! شما دوقلو دارید… یکی دختره، یکی پسر.»
ات با ناباوری به صفحهی مانیتور خیره شد. قلبش داشت از خوشحالی میترکید. تهیونگ شوکه شد ولی خیلی زود لبخند زد و خم شد تا بوسهی نرمی روی پیشونی ات بزنه:
_ «یه دختر مثل تو… و یه پسر شبیه من. نمیتونستم بیشتر از این خوشبخت باشم.»
---
🌙 شب – عمارت تهیونگ
مهمونی کوچیکی با نور شمع و میز شام گرم توی عمارت تهیونگ برپا شده بود. پدر تهیونگ، مردی موقر و سرد، با نگاهی جدی روی مبل نشسته بود، اما لبخند کمرنگی از گوشهی لبش محو نمیشد.
مادر تهیونگ اما با ذوقی کودکانه، دست ات رو گرفته بود و با خنده گفت:
_ «دوقلو؟ آسمون رو بهم دادی دخترم! بالاخره مادر بزرگ میشم… وای خدای من، لباس کوچولو بخرم یا صبر کنم؟»
تهیونگ از گوشه چشم، با لبخند به ات نگاه میکرد که با گونههایی گل انداخته فقط لبخند میزد و نگاهش بین صورت پدر و مادر شوهرش و تهیونگ میچرخید.
پدر تهیونگ بالاخره نگاهی جدی به تهیونگ انداخت و گفت:
_ «هر مشکلی که تو زندگیتون بود… این دو تا بچه جبرانش میکنن. پدربزرگ بودن یه حس عجیبیه.»
تهیونگ سرش رو به نشونهی احترام پایین آورد و گفت:
_ «قول میدم ازشون محافظت کنم… درست مثل مادرشون.»
همهجا پر از عطر غذا، گرمای شمع و صدای قهقههی مادر تهیونگ شده بود…
اما تو دل ات؟ فقط یه جمله تکرار میشد:
> «دو تا قلب کوچولو… زیر قلب من… از عشق تو.»
سالن انتظار سونوگرافی پر بود از صداهای آرام مادرانی که دست بر شکمشون گذاشته بودن. ات با دلهره و هیجان دست تهیونگ رو محکم گرفته بود.
تهیونگ، با نگاهی مطمئن اما قلبی پر از هیجان، انگشتای ات رو نوازش میکرد:
_ «آروم باش، عشق من… هر چی باشه، بچهی خودمونه…»
صدای پرستار اومد:
_ «خانوم ات، بفرمایید داخل.»
ات به همراه تهیونگ وارد اتاق شد. سونوگرافی شروع شد… و بعد از چند لحظه، لبخند دکتر روی لبش نشست:
_ «خب… باید تبریک بگم! شما دوقلو دارید… یکی دختره، یکی پسر.»
ات با ناباوری به صفحهی مانیتور خیره شد. قلبش داشت از خوشحالی میترکید. تهیونگ شوکه شد ولی خیلی زود لبخند زد و خم شد تا بوسهی نرمی روی پیشونی ات بزنه:
_ «یه دختر مثل تو… و یه پسر شبیه من. نمیتونستم بیشتر از این خوشبخت باشم.»
---
🌙 شب – عمارت تهیونگ
مهمونی کوچیکی با نور شمع و میز شام گرم توی عمارت تهیونگ برپا شده بود. پدر تهیونگ، مردی موقر و سرد، با نگاهی جدی روی مبل نشسته بود، اما لبخند کمرنگی از گوشهی لبش محو نمیشد.
مادر تهیونگ اما با ذوقی کودکانه، دست ات رو گرفته بود و با خنده گفت:
_ «دوقلو؟ آسمون رو بهم دادی دخترم! بالاخره مادر بزرگ میشم… وای خدای من، لباس کوچولو بخرم یا صبر کنم؟»
تهیونگ از گوشه چشم، با لبخند به ات نگاه میکرد که با گونههایی گل انداخته فقط لبخند میزد و نگاهش بین صورت پدر و مادر شوهرش و تهیونگ میچرخید.
پدر تهیونگ بالاخره نگاهی جدی به تهیونگ انداخت و گفت:
_ «هر مشکلی که تو زندگیتون بود… این دو تا بچه جبرانش میکنن. پدربزرگ بودن یه حس عجیبیه.»
تهیونگ سرش رو به نشونهی احترام پایین آورد و گفت:
_ «قول میدم ازشون محافظت کنم… درست مثل مادرشون.»
همهجا پر از عطر غذا، گرمای شمع و صدای قهقههی مادر تهیونگ شده بود…
اما تو دل ات؟ فقط یه جمله تکرار میشد:
> «دو تا قلب کوچولو… زیر قلب من… از عشق تو.»
- ۴.۸k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط